وقتی نگاهت لحظه ای آرام می ماند
دنیا به دست چشم هایت رام می ماند
اندیشه در اندیشه باران می شوی در شعر
تعبیر رویای تو در ابهام می ماند
خورشید را طی می کنی در اوج تنهایی
یک لکه ی ابری کنارت دام می ماند
بغضت شبیه عاشقی که متهم بوده
در انتظار لحظه ی اعدام می ماند
خیلی مشوش می شوی وقتی که ایمانت
مثل کبوتر گوشه ی هر بام می ماند
گیلاس و زردآلو نخواهی کاشت در قلبت
وقتی که در احساس تو بادام می ماند
پیغمبری هستی که اعجاز تو طوفان است
فرزند تو بعد از تو بد فرجام می ماند
با خشک سالی های پشت پرده می جنگی
گاهی تلاش عاشقان ناکام می ماند
فرمانده ای هستی که در ذوقت زمینگیری
وقتی به شعرت جغد خون آشام می ماند
هرچند میدانی که با شعر تو می جنگند
سالوس در آئینه هم بد نام می ماند