تو ای پرنده ی نحس از دلم پرانده شدی
تو از بهشت دلم عاشقانه رانده شدی
هزار درد جهان مانده است در تن من
هزار یاس که چیدی بروی دامن من
چرا نیامدی از اشتیاق دم بزنی؟
کمی کنار غزلهای من قدم بزنی
نیامدی به دلم ؛ دیر شد مسافر بد
برای عشق , دلم پیر شد مسافر بد
ازین ترانه نوشتن به خواب خسته شدم
ازین سوال بد بی جواب خسته شدم
نگو که رفتن تو سرنوشت من بوده
و مثنوی هدف درد زشت من بوده
گلو گلو هدف بغض های بدخیمم
در انفجار دلم رو بسوی ترحیمم
تو خواستی غم من مغز استخوان بخورد
تمام روح و تنم با غمت تکان بخورد
تو مثل داغ غمی , مثل درد در بدنم
گناه با تو نبودن به گردن سخنم
هنوز این منم و شعرهای سردرگم
و دردهای دلم نُقل مجلس مردم
هنوز عشق من و شاعری که دوست نداشت
و عاشقی که بجز استخوان و پوست نداشت
دوباره فکر تو آمد نشست در سر من
دوباره پر شده از درد و ناله دفتر من
چه شعرهای قشنگی تو ازبری گل من
دوباره دل زمن خسته می بری گل من
همیشه اشک غم از گونه ی غزل جاریست
و خسته ؛ خسته ازین ماجرای تکراریست
بیا به کوچه که باران به صورتم بزند
به صورتم غزلی شکل شعر غم بزند