( میشود ساده بیایی و فقط بگذری و مرد اسطوره ای ایل و تبارم بشوی؟) می شود با دل پاکیزه بی غل و غشت بین این مردم صد رنگ ، تو یارم بشوی؟ دستها سرد و دل مردم اینجا همه سرد در چنین سردی پاییز ، بهارم بشوی دارم از درد فراق تو بخود می پیچم مثل استانمینوفن چاره کارم بشوی مثل یک بره ی آهو وسط دشت جنون نرم و آهسته بیایی و شکارم بشوی هیچکس درد مرا چاره ندارد جز تو بین دلشوره ی من صبر و قرارم بشوی مثل منصور انالحق زن عشق تو شدم آمدی با دل خود چوبه ی دارم بشوی؟ یا چو مهتاب که در نیمه شب یار من است آمدی تا که چراغ شب تارم بشوی؟! شعر من هر چه که گفتم همه تقدیم تو باد گر چه ناخواسته شد دارو ندارم بشوی