این شعری از پدرم است که سالها پیش سرود و با اجازه شان در این انجمن درج کرده ام شب ملول و در سحر تاخیر داشت زخم بر دل،پای در زنجیر داشت شب ز راز روز بودش با خبر سخت می ترسید از وقت سحر تیغ را می دید و برق کینه ها قلب های تیره را در سینه ها فرق را می دید و زخمی جانگزا جوی خون در سجده گاه مرتضی صبح با اکراه جای شب گرفت آفرینش را سراسر تب گرفت برق تیغی در دل مسجد جهید تارک شیر الهی را درید مرد خیبر قامتش در هم شکست عدل تنها گشت و در ماتم نشست آفتاب از تابشش شرمنده شد ظلمت شب را ز خجلت بنده شد ماه از ماتم نمی پاشید نور اختران از طاق شب افکند دور ذوالفقار از سوز غم در ناله شد مسجد و محراب باغ لاله شد نعره زد جبریل در ارض و سما کشته شد آیینه ی یزدان نما از زمین علم و دلیری رخت بست حیله و تزوریر بر کرسی نشست مرگ آیینه غمی بی انتهاست وسعتش اندازه ی صبر خداست بعد از این چشمان محرومان به در خیره ماند شامگاهان تا سحر منتظر چشم یتیمان صغیر تا که از مهرِ پدر گردند سیر آی نخلستان علی تنها نبود؟ اشک او بر چهره چون دریا نبود؟ چاه غم ! مولا غمش جز با تو گفت هیچ کوفی شکوه ی ِ او را شنفت؟ ای سحر صبحی سیه آورده ای ای سیاهی تا ابد جا کرده ای (عبدالحسین دانشی 19 رمضان 1378)