رباعیاتی در عشق
شب جمعه پس از قرائت دعای پر شور و حال و زیبا و پرمحتوا و روح بخش کمیل همراه با جماعتی از دوستان ایرانی در سارایوو، وقتی به منزل آمدم، این شعر مشهور عربی ورد زبانم بود:
أنا من أهوی و من أهوی أنا نحن روحانِ حللنا بدنا
فإذا أبصرتنا أبصرته و إذا أبصرته أبصرتنا
و در باب آن می اندیشیدم. به گمانم در بیت اول، مصراع اول با مصراع دوم نوعی تناقض دارد؛ چرا که در اولی، وحدت را ثابت می کند و در دومی سخن از دو روح می گوید. در این اندیشه بودم که یاد بیت مشهور مولوی افتادم که می گوید:
من کی ام لیلی و لیلی کیست؟ من هر دو یک روحیم اندر دو بدن
احساس کردم این شعر مولوی نسبت به مصراعِ دوم بیت اول، جا افتاده تر است. در این اندیشه بودم که این رباعی ها نیز بر زبان الکن من جاری شد که تقدیم دوست باد:
همواره تمنّایِ جمالت به دلم جان مایه یِ عشقِ تو در این آب و گِلم
هر سویِ جهان، جمالِ تو جلوه گر است از دیدنِ جمله، جز جمالت خجلم!
++++
من کیستم؟ آن عاشق و معشوق، منم یک روحِ یگانه ام که در دو بدنم
در چهره یِ من، جمالِ معشوق نگر خود، منزلِ او بُوَد همه جان و تنم
++++
آن دم که خدا آب و گِلِ من بِسِرشت بر آب و گِلم، عشق و محبّت بنوشت
در تارِ وجود، عشق را زد پیوند در پودِ وجودِ من، محبّت را رِشت
++++
گفتم که: دلا! پرده از آن رخ بردار آن حُسنِ جمالِ خویش را کن اظهار
گفتا: «أَرِنی» مگو در این وادیِ طور یک جلوه اگر کنم، جهان شد آوار!
++++
من ذرّه ام و تویی همان خورشیدم از مهرِ وجودِ تو ستاره چیدم
چون روی نمودی تو، نمودار شدم در محورِ هستی ات چنین چرخیدم
++++
چون علمِ بشر به حدِّ غایت برسد آگاهیِ بنده تا نهایت برسد
در ساحلِ عشق، لنگری اندازد آن گه زِ امینِ عشق، آیت برسد
++++
آن دم که زِ عشق، آیه ای پیدا شد وآن ساحلِ بیکران، خودش دریا شد
اندک قدمی اگر نهد، غرقه شود از شخصِ غریق، کی خبر افشا شد!؟
++++
ای حُسنِ تو برتر از دو چشمِ تر من ای رازِ تو پوشیده تر از دفترِ من
ای عشقِ تو سرمنشأِ تنهایی هایم در وصفِ تو عاجزم من، ای دلبرِ من!
++++
علمِ من و تو در این میان بیگانه ست در پیشِ چراغِ عشق، چون پروانه ست
چون علم به عشق می رسد، می سوزد آن گه که خبر دهد، چه در این خانه ست!؟
++++
در اوجِ کمالِ او ملامت برخاست با رویِ سه گانه اش جهان را آراست
یک روی در عاشق و یکی در معشوق با رویِ دگر، خلق هراسان می خواست
++++
من از تو به جز عشق، نجویم هرگز جز راه به سویِ تو نپویم هرگز
بی عشقِ تو، بودنِ مرا معنا نیست جز نامِ تو در زبان نگویم هرگز
++++
در شهرِ دلم، امیرِ کُل، دلدار است در کوچه یِ دلبری، فقط او یار است
در خانه یِ عاطفه، گرفتارِ وی ام بی او چه کنم؟ بدونِ او دل زار است
++++
جز عشق زِ دلدار، دگر هیچ مجو از شوقِ وصال و غمِ هجران تو مگو
سامانِ حیاتِ من، همان عشق بس است یکسان بُوَد این فراق و وصل، از این رو
++++
در اوجِ کمالِ عشق، وحدت بنگر تفصیل زِ عاشق و زِ معشوق مَخَر
هنگام وصالِ هر «دو»، عشق آید ناب از عاشق و معشوق دگر نام مبر
++++
هر کو که زِ عاشقی در این جا دم زد دیوانه شد و پنجه در این عالم زد
از عاشقِ بیچاره تو هستیِ مطلب سرمایه یِ هستی اش، بدان برهم زد!
++++
ماییم پریشانِ دو چشمِ بیمار در میکده حیرانِ خرامانیِ یار
ساقی تو بریز جامِ آخر را نیز تا جان بدهیم پیشِ پایِ دلدار
محمدعلی برزنونی؛ سارایوو، جمعه 26 مهر 92؛ ساعت 00:40 دقیقه