سروده ای شوریده به یاد روز عاشورا
یادِ رویِ تو به دل آذین بست دلِ آئینه ای ام باز شکست
چه کنم با که غمِ دل گویم چه کسی با منِ مسکین دل هست؟
دل عزادار شد و سینه بسوخت داغدار آمد و تنها بنشست
گفتمش: دل! تو عزادارِ که ای؟ کاینچنین حالِ دلت خونین است؟
مگر از شهرِ بلا می آیی که سرور و طرَبت رخت ببست؟
گفت: آری به سفر بودم دوش ناگهان دربِ سَر و سِرّ بشکست
جمله سربسته بگویم، نکند!؟ شرح و بسطی، دلِ مادر را خَست
آن قَدَر فاجعه ها دیدم من کاش آن لحظه زِ تن، جانم رَست
همه جا آتش و جهل و کفری همه کرکس صفت و گرگ و پست
دیدم آن لحظه، ولی چوُن گویم که سه شعبه زِ کمانی برجست
یا از آن لحظه که پیغمبرِ آب در پیِ مشک، دوان شد بی دست
من چسان گویم از آن سوز و عطش عشق بازی شد و ساقی، سرمست
یا از آن غصّه که عرشی بر فرش به دو زانوش در آن لحظه نشست
آن زمان بر تنِ خود لرزیدم غمِ آن روز بر این دل پیوست
«شیخِ» دیوانه مگو دیگر، بس! این بلا نقش شد از روزِ الست
محمدعلی برزنونی، سارایوو، پنج شنبه 16 آبان 92، سوم محرم 1435،