bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/16
4


مه، میانِ موجِ شب، چون دیده‌ای افسون‌شده
در سکوتِ قرن‌ها، بی‌صوتِ واژه خون‌شده

باد، خوابِ گندمی را شانه می‌زد نرم‌نرم
بر تنِ رودی که چون آیینه‌ای وارون‌شده

کو؟ کسی تا شرحِ ظلمت را بخوانَد در غزل
یا که باشد ماه را، از بی‌کسی، دلخون‌شده؟

ما در این شب‌ها شبیه سایه‌هایی بی‌صدا
راه می‌رفتیم تا مفهومِ فردا گُم‌شده

ای مهِ تنهای شب! آیا تو هم چون ما شدی؟
بازتابِ آرزویی خسته و معجون‌شده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/16
1

چشم‌های وفا

چشم‌هایت چشمه‌ی نور وفا بود
چشم عالم را ز چشم تو صفا بود

چشم بر هم زد و تاریخ، گوا بود
چشم‌هایت در شب تار فنا بود

چشم در چشم حسینش(ع) دوخت، عباس
چشم دنیا چشمی از نقش و نما بود

چشم دشمن از خجالت چشم پوشید
چشم تو بر فرق دشمن، آشنا بود

چشم‌هایت پر ز خون، اما نه از بیم
چشم بر آب زدن، این‌جا خطا بود

چشم در راه تو، ای ماه بنی‌هاشم فروماند
چشم بردارد ز دنیا، هر که را بود

بیست چشم از چشم‌هایت شرح دادم
چشم تو در کربلا، نور هدا بود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/13
6

کربلا در سینه‌ام شور محبّت آفرید
اشک‌ها بر دامنم لطف شهادت آفرید

آفتاب عشق سر زد از گلوی تشنگان
لرزه بر جان زمان برق حقیقت آفرید

داغ عباس و حسین با دشنه نیرنگ‌ساز
آتشی در جان عالم از ارادت آفرید

خون پاک عاشقان شد آیه‌ی جاوید نور
یاد آن دشت عطش، باغ کرامت آفرید

هر که لب بست از سخن، با دل سخن آغاز کرد
نغمه‌ی آزادگی را تا قیامت آفرید
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/11
6

دیدم به سحر باده‌فشان، چشم ترش
می‌سوخت جهان از شررِ اشک ترش

در جلوه‌گهِ عشق، ندیدم اثری
جز آهِ دل خسته زِ تفسیرِ سِرش

مستان همه در سینه‌زنی مات شدند
چون نام تو آمد به لبِ بام و درش

یک قطره زِ دریا نچشیده‌ست هنوز
آن‌کس که نخواند از دلِ آیینه‌برش

گر طالب آنی که نهد دل به فنا
بنشین به کنارم، بنگر در سحرش
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/10
7

مهربانی جام ما را پر ز شور افکنده است
نور دل را در شبِ تارِ صبور افکنده است

هر کجا زخمی نشسته‌ست از جفای روزگار
او نگاه گرم خود را چون بلور افکنده است

بر دل پرخون ما، هر صبح با آواز عشق
بوی نرگس‌های خندان، راه نور افکنده است

در صفای ساده‌اش آیینه معنا می دهد
سایه‌ای از لطف بی‌منّت، ظهور افکنده است

چون نسیمی نرم و آرام از دل یک دشت دور
بذر صلح و آشتی را در عبور افکنده است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/08
2


بغض در گلو دشت، سکوتی به فغان آمده بود
چشم، از نخل، سرِ نیزه نشان آمده بود

باد، در دامن شب نالهٔ زینب می‌برد
خیمه‌ها سرخ، ولی اشک نهان آمده بود

چون ستاره، تن خورشید به خاک افتاده
هر نفس آه، به سینه زِ جهان آمده بود

کودکی تشنه و نی، سایه ندارد آن دم
لب خشکیده، ولی آب روان آمده بود

هر طرف نالهٔ “یا لیتَنا”یی می‌سوخت
بوسه بر خاک حرم، حرف زبان آمده بود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/08
2



کربلا را خونِ دل آیینه‌دارِ عشق کرد
تشنگی شد پرده‌ای، تا پرده‌دارِ عشق کرد

آفتابِ نیزه‌ها، بر سر فراز آمد ز نو
ماه را حیران نمود، آن‌کس که کارِ عشق کرد

خیمه در آتش شد و زینب میان عاشقان
ناله‌ای از سوزِ دل، تفسیرِ یارِ عشق کرد

نیزه گردد منبرِ حق، خون شود جوهر به دست
چون حسین، آن خفته را بیدار زارِ عشق کرد

خون نریزد هر کسی در راهِ معنی با یقین
آن‌که ریخت، از جان گذشت و افتخارِ عشق کرد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/08
2


کربلا با بوی یاس و نینوا آغشته است
داغ دل با نام عشق مصطفی آغشته است

آسمان از شرم آن صبر علی (ع)خون می‌گریست
لحظه‌لحظه کربلا با کربلا آغشته است

خیمه‌ها در التهاب سوختن جان می‌سپرد
اشک‌ها با نوحهٔ زینب‌چرا آغشته است
کاروان تشنگان لبیک گویان می دوند
خاک میدان با صفای مجتبی آغشته است

تا ابد نام حسین(ع) آیینه‌دار عشق شد
کربلا با نور روح انبیا آغشته است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/08
2


بغض در گلو دشت، سکوتی به فغان آمده بود
چشم، از نخل، سرِ نیزه نشان آمده بود

باد، در دامن شب نالهٔ زینب می‌برد
خیمه‌ها سرخ، ولی اشک نهان آمده بود

چون ستاره، تن خورشید به خاک افتاده
هر نفس آه، به سینه زِ جهان آمده بود

کودکی تشنه و نی، سایه ندارد آن دم
لب خشکیده، ولی آب روان آمده بود

هر طرف نالهٔ “یا لیتَنا”یی می‌سوخت
بوسه بر خاک حرم، حرف زبان آمده بود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/08
3

چشم در چشم تو افتاد دلم، شور گرفت
لحظه‌ی دیدن تو، عمر مرا نور گرفت

باد پیچید به گیسوی تو، آوازش را
موجی از نغمه و نازت، پر از شور گرفت

دل بریدی و نپرسیدی از این سینهٔ تنگ
که چه آتشکده ای در دل رنجور گرفت

ماه از چهرهٔ شب رفت، تو بودی باقی
این غزل با نفس نام تو، منشور گرفت

باز درسایهٔ لبخند تو بر بخت خزان
هر که دل داد به عشقت، شرف از دور گرفت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/08
7

در عطش سوخت دلم، دشت به دریا زده بود
کفن از موج برون آمد و بالا زده بود

باد می‌رفت به سمت حرمی بی‌سر و در
آسمان خیمهٔ اندوه، معما زده بود

جلوه‌گاهی شده بود آن تن صد چاک شده
هر که دیدش، دل خود را به تمنا زده بود

چشم‌ها خاک شد از نور طلوعی بی‌تاب
ذره‌ای سرمه اگر داشت، تماشا زده بود

نیزه‌ها سایه نداشتند، ولی ظهر غریب
با نفس‌های علی‌اصغر ما، تا زده بود

ذکر "یا لیتَنا" بود به لب‌های فلک
هر که با قافله آمد، به تمنّا زده بود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
5



در دلِ ما آتشی افتاد، زان افسونِ یار
شورِ هستی شد نهان، در نغمه‌ی آن پرده‌دار

رقصِ جان آمد به مستی، دل ز خود بیگانه شد
محو شد هر نقشِ باطل، جز صفای آن نگار

ماه در آیینه‌ی شب، مست نورِ باده شد
سایه افتاد از خیال، در کوچه‌های انتظار

تا بسوزد خاکِ دنیا، دل بسوزد از فراق
هر که شد غرقِ محبت، فارغ است از روزگار

چون که دست از خود بشوید دل، کند پروازِ عشق
هر که افتد در هوایش، بگذرد از کوه و نار
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/26
9


چشم تو آبی‌تر از دریای رویای من است
عشق تو زیباتر از دنیای فردای من است

بی‌تو ساعت ها همه تکرار اندوه و غم است
با تو اما زندگی هم ساز و آوای من است

بادسرگردان ز زلفت قصه‌ها از دل سرود
راز این دل قصه ای از روح شیدای من است

عقل می‌گوید که باید دل ز عشق آزاد کرد
دل ندایی می دهد کاین عشق مأوای من است
"یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم"
من چو مجنون گشته ام معشوق لیلای من است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/26
5


در دل شب قصه‌ای از اشک و حسرت مانده بود
ماه، افسانه ای از آیه ی شب خوانده بود

بادها رفتند و در آن کوچه جز ویرانه نیست
عطر یادش را نسیم از لحظه‌ها هم رانده بود

با نگاه خسته‌ام در سایه‌ها سرگشته‌ام
چشم بی‌تابم خبر از رفتنش آورده بود

کوچه‌های بی‌پناهی راه فردا را نداشت
رد پایش تا غروب از قلب شب جا مانده بود

سایه‌ای از آرزو در کوچه‌ها گم شد، دریغ
گل شنید از بادها، افسوس او پژمرده بود

عطر رؤیایی که در دل داشت با باران چکید

آسمان هم رعد و برقش را به دل تابانده بود

برگ‌ها از شاخه های عشق افتادند و باز
لحظه‌ ها را بودنش از رفتنش ترسانده بود

قطره ی اشکم هنوز از نام او جاریست، لیک
او ز دنیا رفت و‌همچون عاشقی درمانده بود
سید محمد حسین شرافت مولا
اشعار آیینی و عاشورایی
1404/03/24
19

بسمه تعالی

در مدح حضرت امام علی (ع)

استقبال از شعر ماندگار همای رحمت سروده ی استاد شهریار



 

علی ای سُهای اخضر تو نهایتی هُدی را
که به سائلان ببخشی همه غایت سخا را
ز ِ ربّ ار هُدی بخواهی همه پرتو علی (ع) بین
ز علی (ع) بیافتم حقّ و دعا کنم خدا را
به زلال قلب خالق که به مرتضی (ع) ببالَد
ز علی (ع) سِرشته باشد مَه پهنۀ سما را
مگر ای شهاب اخضر تو بتابی بر خموشی
ز کمال سبز بُردی همه حجم سایه ها را
برو ای سحاب زرّین , یَم ِ بخشش علی (ع) بین
که امید سبز جاری رسد از کرم , بقا را
به جز از علی (ع) که موید به خدا به نالۀ سبز
که شهید توست حیدر (ع) , به علی (ع) ده بلا را
به جز از علی (ع) که دارد پسری فدای خالق
که سرش کُند چه پرغم , عُرفای جانفدا را
چو به ربّ مهر ورزد ز میان پاکساران
چو علی (ع) که می تواند که به حد رسد , سنا را
که سما مناقبش خواند که قمر ستایشش گفت
متحیّرم چه گویم دل پاک مرتَضی (ع) را
به دو فرق فرقدان , پا بِنه ای شهید ِ الله
که ز نور قلب , شعاعی به شمس آر , کیمیا را
به نوید آنکه با اشک برسد به جان پاکت
چه سرشک ها فشاندم همه خون دل , شما را
چو تویی سنا افشان به نگاه دردمندان
که به راه ما بیفشان زر روشن رضا را
که پرم چو کبک تا شمس به هوای عشق او من
که به جان شمس خوشتر برسانم این فدا را
همه دم در این کویرم که شمیم ( بستان ) ها
ز گذار تابناکی برساندم بقا را
ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

 

 

متخلص به :

 

بستان

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/22
18


در دل شب قصه‌ای از اشک و حسرت مانده بود
ماه، افسانه ای از آیه ی شب خوانده بود

بادها رفتند و در آن کوچه جز ویرانه نیست
عطر یادش را نسیم از لحظه‌ها هم رانده بود

با نگاه خسته‌ام در سایه‌ها سرگشته‌ام
چشم بی‌تابم خبر از رفتنش آورده بود

کوچه‌های بی‌پناهی راه فردا را نداشت
رد پایش تا غروب از قلب شب جا مانده بود

سایه‌ای از آرزو در کوچه‌ها گم شد، دریغ
گل شنید از بادها، افسوس او پژمرده بود

عطر رؤیایی که در دل داشت با باران چکید
آسمان هم رعد و برقش را به دل تابانده بود

برگ‌ها از شاخه های عشق افتادند و باز
لحظه‌ ها را بودنش از رفتنش ترسانده بود

قطره ی اشکم هنوز از نام او جاریست، لیک
او ز دنیا رفت و‌همچون عاشقی درمانده بود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/21
19



ای نگاهت روشنی بخش غم شب‌های من
می‌کشد لبخند شیرینت به‌سویت پای من
باد با چشمان تو رازی از نهان در دل نهاد
نغمه‌ای پیچیده در موج خیال‌آرای من
هر نفس از باده‌ی عشقت بهاران می‌رسد
باغ دل سرسبز شد با سایه‌ی مأوای من
دست‌های خسته‌ام در آسمان، پرواز کرد
با امیدت نور باران شد شبِ تنهای من شور عشقت را دلم چون قطره‌ای دریا گرفت
موج در موج از غمت شد ساحل رؤیای من. نقش مهرت را شکوفه بر بهارم ریخت باز
با تو گل گون شد نسیم صبح جان‌فرسای من در نگاهت می‌چکد مهتاب از چشمان شب
روشنی‌بخش دل تاریک شورآسای من. بی‌تو چون موجی پریشان در غروبی بی‌قرار
با تو آرام است این طوفان دل‌پیمای من. سایه‌ای بودم که با یاد تو پیدا می‌شدم
تا تو خورشیدم شدی، برخاست شیوای من. با خیالت رهسپار آسمان عشق گشتند داعیان
ماهتابت شد چراغ راه شب‌پیمای من عطر عشقت را نفس در سینه پنهان کرده است
تا ابد جاری شدی در خون و در رگهای من

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/20
10


اولین لحظه‌ی دیدار، تو مهتابم شدی
بر شب بی‌رنگ قلبم، ماه شبتابم شدی

آب در آیینه‌ی چشمت، عطش را می‌سرود
شعله‌ای در جان خاموشم، چو گردابم شدی

هر نفس با چشم روشن، شبنمی از نور داشت
قطره‌ای از اشک پنهان، در دل خوابم شدی

دست‌هایم در هوایت، عطر باران را گرفت
با حضورت، لحظه‌ی شیرین و نایابم شدی

هر نگاهی قصه‌ای از عشق را تفسیر کرد
در طنین سازها آن شور بی تابم شدی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/19
10


چون باد، سبک‌ خیز و ز هر بند رها شو
با موج، سفر کن، و شب و روز فنا شو

هر نور که تابید ز خورشید درخشان
در آینه‌ی صبح، ز غم‌ها جدا شو

دریا بنماند به جهان، جز نفس موج
در پیچ و خمش غرق، در آغوش دعا شو

خورشید چو بیند که تو پنهان شدی از نور
با اشک فرو ریز و به آیینه وفا شو

از خویش و ز بیگانه نپرسیم که هستیم
در کوی خداوند به امید دوا شو"
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/19
12



با تو آرامم، دل از شوقت پر از عشق و صفاست
در نگاهت موج عشقی، روشنی‌بخش فضاست

سایه‌ای در سایه‌ی تو محو شد در نور عشق
با تو هستم بی‌قرار، دل گرفتار هواست

رهنمای جان من هستی، چراغی در شبم
هر که دریا شد، نترسد زان غمی کز شب جداست

دل سپردم در هوایت، بی‌غرور و بی‌ فریب
عشق تو آتش‌فشان است، این دل من مبتلاست

دور از آغوش تو، شب سرد و فراموشی به‌پاست
ساز دل با مهر تو، آهنگی از لطف خداست

شوق دیدارت امیدی بی‌زوال است ای نگار
نور عشقت روشنی‌بخش است و تاریکی بلاست

در کنار مهر تو، آرامم از هر اضطراب
دل زعشقت حلقه ی فانوس شب‌های دعاست