آن شبی را که هوا سرد شد و بارانی
یک نفر کنج دلم رد شد و شد طوفانی
به خیالم که خیالش به من افسون شده است
بی نوا این دل ِمن گشته خودش قربانی
دلِِ مسکین که بشد مست ِ خرامانی ِیار
ظاهری دلکش و باطن، همه اش شیطانی
گفتم: اخر که دلم مست و خرابات ِتوشد
سهمم از عشق ِتو شد یک هوسِ حیوانی
حرفایم همه را سهل گرفت و نشنید
دزد ناموسِ مرا...!!آمده است مهمانی
من به صد گونه زبان ریختن و عشوه گری
کارگر که نشد هیچ!!!... شدم زندانی
ریشخندی زد و بر کنج دلم تکیه بزد
کامِ دل ،چون که برآورد شدش سامانی
گفتم ای پست برو از بر این سوخته دل
آخر ِامشبِ یلدایِ تو راست... پایانی