مشت می زند
به در و دیوار
وَ ناسزا می گوید به غربت
پناهنده ای که
مرگ را طلبکا ر است
***
بربروار
جنگل را فتح میکندُ
در شادی بی رحم خویش
انقراض را می رقصد...
او ، سرچشمه ی سقوط استُ
قلبش ، پناهگاه شک
وَ من در شگفتم که چرا
زاییدنش را
تاریخ
تکرار میکند
***
پیش می رود به کُندی
آنکه می داند
آزادی
رویای در گور خفته ای
بیشتر نیست
پیش می رود ، اما
می داند امید
انتظاری خواب آور است
که به شکستن سکوت شب
قناعت دارد...
***