مسمطی مخمس در بعثت رسول اعظم خاتم صلی الله علیه و آله و سلم
بارِ دیگر، دلم سرودن خواست در دلم شور و حالِ نو پیداست
شوری و حالی که این چنین برخاست قصّه یِ عاشقی ست، بی کم و کاست
که قلم را به شعرِ نو آراست
باز هم قصّه یِ جمالِ دگر آیتِ اوجِ اعتدالِ دگر
باز هم جلوه یِ کمالِ دگر داستانِ شکوه و حالِ دگر
عندلیب است و با گلش تنهاست
قصّه یِ عشقِ یک دل و دلبر بشنو این قصّه را زِ من، دیگر
من چه گویم، قلم چنین بی سر می نویسد زِ قصّه یِ آخر
قصِه یِ آخرین گلِ دنیاست
دلم این جا بهانه می گیرد آتش از آن زبانه می گیرد
باز آوایِ عاشقانه می گیرد این لب از آن، ترانه می گیرد
دل و عشق و لب و غزل، این جاست
عاشقِ ما به کوهِ دلبر رفت دلش از ناشنیده ها سر رفت
عاشقِ غار بود و آخر رفت از جهانی به غارِ برتر رفت
«کوهِ نور» ست و غار، «غارِ حرا»ست
چلّه یِ عاشقی نشست و گُسست از جهان و شرور و هرچه «بد»ست
اندر آن چلّه، گُل به بار نشست جبرئیل آمد و به او پیوست
سرخوش از چلّه ام، بهانه کجاست؟
ای گلِ آخرین! بخوان دیگر بر زمین کم نشین، بخوان دیگر
چه نشستی غمین، بخوان دیگر افتخارِ زمین! بخوان دیگر
«اقرأ» ای یار! خواندنت معناست
«اقرأ»ی گفت و بر زمین آمد بر زمین، یارِ نازنین آمد
در زمانی که دل، حزین آمد بعثتِ یارِ آخرین آمد
بعثتش رمز و آیه و ایماست
او پیام آوری زِ مردم بود جلوه ای از جمالِ حیِّ ودود
آسمان را که بسته بود، گشود بر جمالش هزار شکر و درود
آفرین بر جمالِ او، زیباست!
تو جمالِ خدایِ «لم یزل»ی جلوه یِ «قادر»یّ و خود چو یَلی
تو «مُطاع»ی، امیرِ هر مللی تو «شفیع»ی به هر که هست، ولی
حلقه یِ واسطِ تو یک آقاست
ای شرابت، تمامِ سرمستی تاجِ «لولاکَ» بر سَرَت بستی
«دو سرِ خطِّ حلقه یِ هستی به حقیقت به هم تو پیوستی»
«قابَ قَوسَینَ» بنگر «أو أدنی»ست
قوسِ اوّل، نزول کرد اِجلال قوسِ دوّم، صعود بود و کمال
قوسِ اوّل، جلال بود و جمال قوسِ دوّم، ترانه یِ اکمال
بعثت او کمالِ آدم هاست
ای کمالت، حقیقتِ انسان صَفوتِ آخرینِ آدمیان
عقلِ اوّل! نمایی از یزدان! آخرین جلوه ای در این دوران
او تجلّیِّ ذاتِ بی همتاست
خاتمِ سربلندِ سلسله است از قدومش ببین چه هلهله است!
با پیامش جهان به ولوله است تو مگو مضطرب، که زلزله است!
او پیام آوری از آن بالاست
همه جا انقلاب می بینیم در جهان اضطراب می بینیم
شادیِ شیخ و شاب می بینیم نقشه ها را بر آب می بینیم
نوبتِ موجِ آخرِ دریاست
اسوه یِ عالم است و اسوه یِ تام بل «أتمّ»ش بگو، که کرده تمام
او «شرابِ طهور» و وصلِ مدام بر جمالش درود گو و سلام
شاه بیتِ کلامِ من حالاست
همه «عبد الله» اند و او از «هو» سرِّ این قصّه را خلاصه بگو
در جهان، اوّل و هم آخِر او غیرِ او دلبری دگر تو مجو
دل سپردن به غیرِ او بیجاست
از «احد» تا به «احمدِ مختار» چه بُوَد فرق؟ این زمان بگذار
«بنده» است و همین بُوَد بسیار تو مجو فرقِ دیگری در کار
که در این قصّه، او مثالِ خداست
الفش از «احد» سراغ دهد حایِ او حیرتی به باغ دهد
میمِ او مایه بهرِ راغ دهد دالِ او دهر را چراغ دهد
از چهارش، چهار رکن به پاست
بس کن این قصّه یِ دل و دلبر عِرضِ خود را در این میانه مبَر
قصّه یِ عاشقیِّ توست مگر؟ تو و عشقی چنین، چسان آخر!؟
قصّه می بافی و مگو که خطاست!
چه کنم غیرِ عاشقی؟ تو بگو غیرِ عشقش مجو تو چاره، مجو
کامِ آن دلبرِ کمان ابرو نبود رزقِ عاشقِ بدخو
عشق بازی به نامِ او رؤیاست
من و عشقِ دگر، خدا نکند دلم از عشقِ او رها نکند
دردِ دل، غیرِ او دوا نکند عشق بازد، بگو چرا نکند؟
الغرض، دل که عاشقی ش بِراست
عشقِ جدّ و وصیّ و آن دختر نبُوَد دختر، او بُوَد مادر
مادرِ خاندانِ پیغمبر شوهرش کیست؟ افتخارِ بشر
عشقِ حیدر، کمالِ عشقِ ماست
چون به حیدر رسید، دل خندید عشقِ حیدر، که گفت یا که شنید!
هر دلی که به عشقِ ناب رسید بی گمان دان که عشقِ حیدر دید
«کُنتُ مولا» اگر، علی «مولا»ست
عشقِ بعدی، به زُهره یِ اطهر آخرین کارِ عاشقانه یِ دلبر
اُمِّ بابا بخوان و مامِ بشر جلوه یِ حُسنِ خالقِ داور
گوهر است این و نامِ او «زهرا»ست
عشقِ دیگر چه بود؟ عشقِ حَسَن فاطمه پروریده در دامن
مجتبایِ دل است و صاحبِ فن غیرِ عشقِ حَسَن مگو با من
ماهِ حُسن است و «سَیِّدُ النُّجَبا»ست
نامِ عشقِ دگر چسان گویم؟ سرخوش از عشقِ آن پری رویم
کربلا شد دل و غمش پویم عشقِ او را هماره می جویم
او حسین است و «سَیِّدُ الشُّهَدا»ست
دستِ این پنج تن، شفیعت باد عشقِ این «خمسه»، سربلندی داد
عشقِ این ها، خدا به دل بنهاد شوقِ ناگفتنی به دل افتاد
به به این عشق، مِهرِ «آلِ عبا»ست
بس کن ای شیخ! جانِ من این بار دلِ ما را به شاعری نسپار
هر چه گویی کم است و نه بسیار قصّه یِ چار و ده بگو و بیار
قصّه یِ چار و ده بسی والاست
محمدعلی برزنونی، سارایوو، 27 رجب المرجب 1391 هجری خورشیدی