مسدسی در استقبال غزل زیبای سعدی به یاد گل روی امام زمان علیه السلام
ما در میانِ خلق و به سودایِ دلبریم مستانه، دل به کویِ دل آرام می بریم
ای مهربان! ببین که به انفاسِ آخریم در پیشِ پایِ تست که ما هم سر آوریم
بگذار تا مقابلِ رویِ تو بگذریم
دزدیده در شمایلِ خوبِ تو بنگریم
فالِ مرا زدند، در این وادیِ گذر در انتظارِ مَقدمِ او، مست و دربه در
اینک فتاده ام به رَهَش، همچو محتضر من مانده ام میانِ دو کابوسِ پر خطر
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور بِه، که طاقتِ شوقت نیاوریم
این جان و سر به مقدمِ تو، میزبانِ تست میزبان نه، که کشته یِ تیر و سنانِ تست
قربانِ آن جمالِ جمیلِ نهانِ تست اینک دلِ من است که در آستانِ تست
روی ار به رویِ ما نکنی، حکم از آنِ تست
باز آ که روی در قدمانت بگستریم
در غربتیم و دل به تو دادیم، ای نگار! از هجرِ رویِ تُست که مستیم و دل فگار
با ما خیالِ تُست هماره به یادگار دیدارِ رویِ تست، تمنّا زِ کردگار
ما را سری است با تو، که گر خلقِ روزگار
دشمن شوند و سَر برود، هم بر آن سریم
از عشقِ رویِ تُست، سخن ها در انجمن مبهوتِ وصفِ تُست، تمامیِّ مرد و زن
لطفی کن ای یگانه یِ دوران در این زَمَن بر کویِ ما گذر کن و از ما سری بزن
گفتی زِ خاک بیش ترند اهلِ عشقِ من
از خاک بیش تر نه، که از خاک کمتریم
در جمعِ عاشقانِ توام، زار و در تعب مشتاقِ رویِ یارم و محتاجِ خالِ لب
بنگر که با خیالِ تو، درگیرِ تاب و تب درمانده گشته ام زِ سویدایِ این طلب
ما با توایم و با تو نه ایم، اینت بوالعجب
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم
عمری گذشت در غمِ هجران و در طلب جانی نمانده در تنم از محنت و تعَب
عیبم مکن! چه جایِ نشاط است یا طرب از هجرِ رویِ تست که افتاده ام به تب
نه بویِ مهر می شنویم از تو ای عجب
نه رویِ آن که مهرِ دگرکَس بپروریم
ما در پیِ توایم و گرفتار در زمان از رویِ لطف، گوشه یِ چشمی به ما رسان
آیا رواست طعنه شنیدن زِ دشمنان؟ بنگر زِ دستِ دوست، چه حالی ست در میان!
از دشمنان بَرَند شکایت به دوستان
چون دوست، دشمن است شکایت کجا بریم؟
دنیا برایِ ما بُوَد اندازه یِ قفس گاهی امیرِ نفس و گَهی بنده یِ هوس
شرمنده ایم، گرچه در این راهِ پر عسس جانی نمانده در طلبَت، غیرِ یک نفس
ما خود نمی رویم دوان از قفایِ کس
آن می برد که ما به کمندِ وی اندریم
ای «شیخ»! غافلی تو در این شهرِ پُر گزند انگار کرده ای که تو افتاده ای به بند!
در کویِ عشق، جمله به بندش فتاده اند امّا به غیرِ دوست به اغیار، دل مبند
«سعدی»! تو کیستی که در این حلقه یِ کمند
چندان فتاده اند که ما صیدِ لاغریم
محمدعلی برزنونی؛ سارایوو؛ شنبه 30 دی 91؛ ساعت 15