مسمط مسدس با غزلی زیبا از فخرالدین عراقی
«شیخِ» ما و غمِ باقی، باقی
ماجرایِ دلِ حیران چه خوش است من و آن یارِ گریزان چه خوش است
قصّه یِ آن لب و دندان چه خوش است غمزه یِ یارِ پشیمان چه خوش است
طرّهیِ یارِ پریشان چه خوش است
قامتِ دوست خرامان چه خوش است
قامتِ یار مگو، سرِّ مگوست دلِ حیرتزده ام در پیِ اوست
چشمِ ما شیفته یِ آن بَر و روست لبِ ما تشنه یِ لعلِ لبِ دوست
خطِّ خوش بر لبِ جانان چه نکوست
سبزه و چشمهیِ حیوان چه خوش است
لب مگو، آبِ حیات است و چه ناب می دمد روحِ جنون، جامِ شراب
دلِ دیوانه فِتد در تب و تاب چه کند با دلِ یک پیر، شباب!
از میِ عشق، دلی مست و خراب
همچو چشمِ خوشِ جانان چه خوش است
دلِ دیوانه، به تاب افتاده کارِ دل دستِ شباب افتاده
باز در قافله خواب افتاده مست از جامِ شراب افتاده
در خرابات، خراب افتاده
عاشقِ بی سر و سامان چه خوش است
قافله رفت، قفا را بنگر عاشقِ مانده در این جا بنگر
خامی و مستی و اغما بنگر زهِ بشکسته و عنقا بنگر
آن دلِ شیفتهیِ ما بنگر
در خمِ زلفِ پریشان چه خوش است
دلِ مجنون و سویدا را بین سنگِ ناغافلِ لیلا را بین
هوسِ خامِ زلیخا را بین مست و دیوانه و شیدا را بین
یوسفِ گم شدهیِ ما را بین
کاندر آن چاهِ زنخدان چه خوش است
بلبل و باغِ گل و شیون پُرس سببِ شور در این گلشن پُرس
سوز از شکوه یِ آن نی زن پُرس آتش افروخته را دامن پُرس
لذّتِ عشقِ بُتم از من پُرس
تو از آن بیخبری کان چه خوش است
تو چه می دانی از آن سرِّ مگو من چه گویم زِ کمان و ابرو
تو چه دانی و لبِ لعلِ نکو من چه گویم زِ شرابِ گیسو
تو چه دانی که شکر خندهیِ او
از دهانِ شکرستان چه خوش است؟
چه بگویم من از آن سوز و الم چه شنیدی تو زِ حالِ در هم
من و آن لعلِ لب و آن مرهم بوسه ها خواهم از آن بیش، نه کم
چه شناسی که می و نُقل به هم
از لبِ آن بتِ خندان چه خوش است
کاش ای رازِ نهانِ هستی لحظه ای با دلِ من پیوستی
دلبرا! کاش کمی بنشستی چه شود گر که بگیری دستی
گر ببینی که به وقتِ مستی
لبِ من بر لبِ جانان چه خوش است
«شیخِ» ما و غمِ باقی، باقی سوزِ ما و میِ ساقی، باقی
هوسِ آن میِ راقی، باقی داغ در سوزِ فراقی، باقی
یار ساقی و عراقی باقی
وه که این عیش بدینسان چه خوش است
محمدعلی برزنونی، سارایوو، پنجشنبه 4 اردیبهشت 93، ساعت 5:30 صبح