خسته ام تکیه به دیوار تغزل زده ام
پلک را بسته به چشمان غزل زُل زده ام
گام هایم به گلوگاه حقیقت نرسید
دست بر داشته ام... رو به تخیل زده ام
پشت این پرده ی ماتم زده خورشیدم مُرد
آه با ماه چرا راه تفأل زده ام
باز در حسرت لبخند خدا میمیرم
باز با اشک به آغوش بُتی پل زده ام
باز در باور هر پنجره زرد است بهار
باز بر بوم خزان نقش پر از گل زده ام
آتشی نیست که خاموش شود با مشروب
لب به مستی نزدم ، طعنه به الکل زده ام
این منم بغض هزار آینه در تاریکی
جام غم بیشتر از حد تحمل زده ام
عادل دانشی تیر 1395