در فضای گرفته و محزون
خواب دیدم که مانده ام بیدار
آسمان پر ستاره اما باز
دور تا دور من همه دیوار
غصه ها ، ... رنج ها،... پریشانی.....
کرده این روح خسته ام ، بیمار
روز و شب سهم من غم و اندوه
شب به صبح ، چشم بسته ام بیدار
سایه های شکسته افتاده.
بر کف سنگفرش بینایی
قامت مرد ، خسته بندی
گشته خم از فشار رسوایی.
می زند زخمه بر تن دیوار
بی محابا به رسم شیدایی
میسپارد ، فسرده و خاموش
جان و تن را بدست تنهایی.