مرا مکیده وُ رفتی ، تفاله ام باقیست ستون ِ ارگ شکستی ، نخاله ام باقیست به مصرفم تو نشستی ، ورق ورق ... اکنون کتاب ِ پاره وُ برگ ِ مچاله ام باقیست از آن شبی که نوشتی ، امید را واهی نه ، می ، بماند ، نه ساقی ، پیاله ام باقیست در این هوا که ندارد هوای ِ بازی را نخود سیاه نجستم ، حواله ام باقیست چگونه از تو بگویم ، خودت بیا امشب حدیث ِ مسئله حل کن ، رساله ام باقیست محمد محسن خادمپور _ ۱۳۹۰