سلام
جای همه دوستان خالی یک سفر دو سه روزه به چادگان داشتیم که غزل خانوم هم همراهمون بود . توی مسیر برای اینکه خانوم خسته نشن باید براش شعر میخوندیم و باهاش بازی می کردیم !! همینطوری در طول مسیر هر اتفاقی که می افتاد یکی دو بیت بداهه براش می خوندم که تصمیم گرفتم جمعشون کنم . شعر برای غزل خوانده می شد و به زبان عامیانه است و قطعا اشکالات دارد برای اینکه تازگی اش از دست نرود با اجازه دوستان اینجا قرار میدهم ولی از نقد آن و از پیشنهادات زیبایتان برای بهتر شدن قسمتهایی که اشکال دارد استقبال می کنم چون زیباتر می شود . از تصدیع اوقات شریفتان پیشاپیش عذر خواهی می کنم . (شاید فایل صوتی اش را هم بگذارم)
روز دوازده تیر ، تو گرمای تابستان
غزل خانم تو خونه ، خوشحال و شاد و خندان
آماده میشه بره ، یک سفر دو روزه
فرار از آلودگی و سر صدای تهران
همراه عمه جون و ، مامانی و بابایی
سوار ماشین میشه ، با بابا و با مامان
از ترافیک تهران بالاخره می گذرند
ساوه رو رد می کنند ، از جاده و خیابان
توی خمین منزل ، امام خمینی میرن
یه بازدید از اتاق و حیاط و حوض و ایوان
شب یه اتاق میگیرن تو هتلی در خمین
تا استراحت کنن ، از خستگی در بیان
غزل خانوم از اول مشغول بازی شده
سرش گرمه و کاری نداره با دیگران
عاشق آب بازیه ، این دختر شیطونک
آب می بینه خودش رو می رسونه شتابان
خسته میشه می خوابه دخترک بازیگوش
خودت نگهدارش باش ای خدای مهربان
صبح که میشه دوباره ، سر میذارن به جاده
میگذرن از شهرای ، خوانسار و گلپایگان
شهرا و روستاهای ، ریز و درشت رد میشن
موقع ظهر میرسن به مقصدِ چادگان
یه مجتمع یه صحبت ، گرفتن مجوز
یه ویلای با صفا ، میرن برای اسکان
ویلای زیبایی بود ، بزرگ و راحت و خوب
ناهار همونجا هستن ، عصری میرن بیابان
جاده ی سخت و خاکی ، به سمت برکه ی آب
سوار قایق میشن ، یه گشتی با قایق ران
غزل خانوم تو قایق ، خوشحال و مات و مبهوت
یه نیم نگاه به آب و نگاهی به این و آن
غروب که بر میگردن ، مسئول اونجا میگه
با عرض شرمندگی ، اینجا رسیده مهمان
من حواسم نبوده ، که اینها برگه دارن
جا به خدا نداریم ، ببخشید تو رو قرآن
غزل اینا میگن چشم ، عیب نداره ما میریم
بفرما تحویل میدیم ، این جای خوب و ارزان
چون چاره ای ندارن ، زود جمع و جور میکنن
خونه رو تحویل میدن ، میان بیرون همون آن
هر چی میگردن اونجا ، فایده ای نداره
هیچ کسی جا نداره ، چکار کنن خدا جان
شام میخورن توی پارک ، مشورتی می کنن
چاره ای نیست ظاهراً ، باید برن اصفهان
شبانه از چادگان ، خدافظی می کنن
سوار ماشین میشن ، به سمت نصف جهان
به مرکز اصفهان ، بالاخره می رسن
خسته و خواب آلوده ، در دوی بامدادان
یه زیرزمین میگیرن برای استراحت
از روی ناچاری و خستگی فراوان
اگرچه زیرزمینش تمیز و زیبا نبود
مرکز شهر بود توی ، یک هتل آپارتمان
درد سرتون ندم ، ولو میشن همونجا
چونکه دیگه خسته اند نه نا دارن نه توان
نزدیک ظهر یه گشتی اون دور و بر می زنن
مسجد شیخ لطف الله ، میدون نقش جهان
بعدش تماس می گیرن با دوست اصفهانی
برای پرس و جوی آدرس یک رستوران
اونم نشونی میده ، یه جا به اسم شهرزاد
جاتون خالي برنج و جوجه و گوشت بریان
بعد ناهار یه پارکی ، سی و سه پل کنارش
استراحت ، کنارِ زاینده رودِ جوشان
عصری دوباره همه سوار ماشین شدن
نماز مغرب توی مدخل شهر کاشان
شام اتوبان قم و بعدش ادامه ی راه
از نیمه شب گذشته تا رسیدن به تهران
غزل خانوم ماشالا ، چش نخوری ایشالا
بیا یغل بسازم من تو رو بوسه باران
قصه ی ما سر اومد غزل به خونه اومد
تا قصه های بعدی ، خدا نگهدارتان