مسمطی مسدس در پیشواز غزلی زیبا از عطّار نیشابوری
دوش در مجلسِ رندانه فتادم هُشیار در پیِ ساقیِ مجلس شدم و مست و خمار
طلبِ باده نمودم که بریزد سرشار ناگهان ولوله شد در دل و شد محوِ نگار
از پسِ پرده یِ دل دوش بدیدم رخِ یار
دلم از دست و برفت از دلِ من صبر و قرار
دل و دین رفت و از آن جلوه چه سرمست شدم همه جا گشتم و دیوانه شدم در عالم
با جنون آمدم اندر طلبِ آن همدم شب و روزم سپری گشت به صد غصّه و غم
کارِ من شد چو سرِ زلفِ سیاهش در هم
حالِ من گشت چو خالِ رخِ او تیره و تار
در پی اش زار و پریشان شدم و بس بی تاب چشم در راه شدم، دیده نشاندم در آب
مجلسِ انس رسید از پیِ آن خلوتِ ناب جامی از باده طلب کردم و از تُنگِ شراب
گفتم: ای جان! شدم از نرگسِ مستِ تو خراب
گفت: در شهر کسی نیست زِ دستم هُشیار
گفتم: این شهر بدونِ تو شود دشتِ بلا گفت: این است سزاوارِ همه عاشق ها
گفتم: این دل چه کند در طلبِ رویِ شما گفت: دیوانه شود در پیِ این عشق به ما
گفتم: این جان به لب آمد زِ فراقت، گفتا:
چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار!
گفتم: آن لحظه که دل در طلبت کوشا بود با دل آرامِ عزیزی م، سرِ سودا بود
کاش آن لحظه، همیشه شود و هر جا بود گفت: دیوانه یِ ما، در همه جا رسوا بود
گفتم: اندر حرمِ وصلِ توام مأوا بود؟
گفت: اندر حرمِ شاه، که را باشد بار؟
در همه شهر به غیر از تو دگر زیبا، نی در پیِ عشقِ تو مثلِ چو منی رسوا، نی
حالِ ما بی تو شود نیک مگر، حاشا، نی دلِ ما در پیِ او بی دل و او امّا، نی!
گفتم: از دردِ تو دل نیک شود؟ گفتا: نی
گفتم: از رنجِ تو دل باز رهد؟ گفت: دشوار!
من و این عشقِ گهربار، چه خوش اقبالم! با تو خرسندم و با مهرِ تو بس خوشحالم
لیک از آن لحظه که رفتی، چه بد است احوالم غمِ هجرِ تو نشانده ست به قیل و قالم
گفتم: از دستِ ستمهایِ تو تا کی نالم؟
گفت: تا داغِ محبّت بُوَدَت بر رخسار
آه از آن لحظه که او آتشِ هجران افروخت دلِ من در طلبش، دیده به صحراها دوخت
در پیِ دوست به صحرایِ بلا، غم اندوخت لیک آن مهرِ دل آرام به چیزی نفروخت
گفتم: ای جانِ جهان! چون که مرا خواهی سوخت
بکُشم زود، وزین بیش مرا رنجه مدار
ناگهان ولوله برپا شد و شد آذرِ خشم خنده از چهره بیفتاد و نمود آخرِ خشم
تیره و تار شد آن محفل و شد بسترِ خشم من چه گویم چه شنیدم زِ لبِ افسرِ خشم
در پسِ پرده شد و گفت مرا از سرِ خشم:
هرزه زین بیش مگو! کار به من باز گذار
چه تو در هجر بمانی، چه به وصلت خوانم منم آرامشِ جانِ تو و من سامانم
منم آن درد که در جانِ تو و مستانم منم آن مرهمِ غایی که تو را درمانم
گر کُشم زار و اگر زنده کنم، من دانم
در رهِ عشق، تو را با من و با خویش چه کار!
تو که در وصل، به دنبالِ وصالِ جانی تو که همواره زِ سوزِ غمِ من گریانی
تو که در خویشتنِ خویش، اسیرِ نانی در غمِ عشق اسیریّ و پیِ سامانی
حاصلت نیست زِ من جز غم و سرگردانی
خون خور و جان کَن، ازین هستیِ خود دل بردار
«شیخِ» ما زار نشست و غمِ دل را افزود در طلب، جامه درید و پیِ جامی فرسود
با همه گفت، ولی هیچ ندادش آن سود بی نشان بود و کسی آگه از اسرار نبود
چون که عطّار ازین شیوه حکایات شنود
دردش افزون شد ازین غصّه و رنجش بسیار
باز آن «شیخ»، غریبانه سرود از شیدا از دلِ خویش بگفت و غمِ آن مه سیما
از رخِ دوست بگفت او که: چه کرده با ما! چه کند؟ جز که نشیند به خیال و رؤیا
با رخِ زرد و دمِ سرد و سرِ پر سودا
بر سرِ کویِ غمش منتظرِ یک دیدار