bg
ابوالقاسم کریمی
شعرمن
1401/09/26
48

دراین شهر کویری یار خسته

کنار باغ پائیزی نشسته

گرفته غم گلوی نازکش را

نمیدانم دلش را کی شکسته

_

ابوالقاسم کریمی

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
152

 

بشنو از دنیا، که با آدم چه سودا می کند!

کشتی ما را، به ناآرام دریا می کند !

گرچه تن خواهد که دریابیم اکنون را درست؛

ذهن صدها وسوسه، همراه با ما می کند !

 

چشم ها، امروز را خواهد که با ما، سر کند؛

فکر ابله، درخیالش کار فردا می کند !

چشم ها با آسمان باشد، خیالم با هوا !

ازچه سان،  ترسا، به راه پیرصنعا می کند ؟!

 

خوش بر اندامی که ادراکش خدای عالم است!

در عجب آیی که آن، پا بند رسوا می کند !

 

بس که داناییم، اهریمن، ستاید آدمی!

کاین خدا، صدکار چون ما را، به تنها می کند !

عالمی دانسته؛ ای بهزاد، کاین عقل نفهم

 خاک عالم بر سر ویرانه ی ما می کند ! 
koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
119

 

حکم جهاندار و کمان، در دست یار ماست !

گر، بنوازد یا زند، حکمش، به کام ماست !

در عالمی که آدمی با خود به دشمنی ست !

شیطان میان دشمنی ها، یار آشناست !

 

از این خدای فتنه جو ، یارب کجا روم ؟!

دستی رسان که نفرت  هرکس به جان ماست !

 

بس عربده از این و آن ، بشنیده گوش ما !

گو، همزبان به گوش ما تنها صدای ماست !

درمانده  از این خلقتم که کیست آدمی؟!

که پاک و پست هرخدایی از کنارماست !

 

آنی خوشا از زیستن، آخر، هراس مرگ!

دنیا به دست رهزنی، که دزد جان ماست

 

بهزاد کم گو از بد احوالی، به دل مگیر !

چون حسرت خوبان، به هر باری، به حال ماست!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
103

 

تو را ای بامداد؛

 بالا بزن دستی !

دخالت کن،

ببخشاید مرا،

 خنیاگر هستی !

غلط کردم، اگر آن شب ندیدم

روی ماهت،

 پای آن  مهتاب !

غلط کردم، اگرپای علفها را، نبوییدم، نبوسیدم !

اگر این آسمان را، ساده می دیدم !

اگر پرواز را پروانه می دیدم !

اگر احساس دریا بودی و

 من آب می دیدم !

 

بگو  شرمنده از هراشتباهم

 تاکه برتابد !

تمنایی ! که تاب آرد؛

 شوم آنی، که او خواهد !

خدا داند،

 که بیزارم ز، دنیایی

 که می خواهد سلامی؛

یا دهی، دستی به انسانی !

خدا داند،

 نمی خواهم دگر یاری،

که یاد از ما کند شبهای تنهایی !

 

بگو در، دار آدم،

آشنایی نیست؛

دل درمانده را،

 حاشا، دوایی نیست !

بگو بشکن

 سکوت رازدارت را !

هویدا کن  به این درمانده،

 دادت را !

بمیرد ناسپاست، باورت دارم !

تو را من، بی نهایت دوست می دارم !

بگو پر،

تا که پر گیرم ، ز پروازت !

بگو دل،

تاکه گردم پای دلدارت !

ولی باورکن

این تقدیر را دیگر نمی خواهم !

دگر  تحقیر و تنهایی آدم  را نمی تابم !

 

تو دانی که، چه تنهایم؛

 خدایا،  برنمی تابی !

نمی دانم چه می گویم؟!

مرا دیگر نمی خواهی !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
85

 

کلمه ها زنده اند ؛

روح و شخصیت دارند!

کلمات غمزه های مسافران اغواگرند!

حسود و فریبکارند !

مثل ابلیس، احساس را به بازی می گیرند!

درک و فهم را ، به بازی می گیرند!

  فکر می کنند؛ حتی نقشه می کشند!

درختان، کوهساران و ستارگان

به کلمه ها،  اعتماد نمی کنند!

هرگز با آنها، حرف نمی زنند!

نیک می دانندکه

 حرفها گزافه گویند !

فقط لاف زده اند که

 خدا را تعریف کرده اند !

به باور آنها، هر واژه ای ، تنها

 شان خدا را پایین آورده است !

خدا  را ، در اشکال و نشانه ها می توان یافت !

درون شمایل رنگین کمانی بی همتا !

از زبان داستانی که  حرف نداشته باشد!

خدا را نمی توان نوشت، می توان خواند !

خدا ، در ابتدای بامداد،

هنگام رفتن آخرین ستاره،

میان روشنایی روز، خواندنی ست؟!

خدا در رخساره ی خورشید،

این دختر باکره ی قدیس ، خواندنی ست!

خدا در میان ستارگانی،

 که همچون حواریون،

گرداگرد زمین گرد آمده اند،

خواندنی ست!

مخلوقاتی مبهوت خواندن یکتای خالق !

دیگرجایی نمی ماند برای

چند واژه ی سیاه کار  بی ارزش،

که از اندیشه ی سیاه انسانی به وجود آمده! 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/23
71

 

دور بود چشم بد، از دل دریای تو

قطره، کجا، جاکند، هیبت دنیای تو؟!

روز نمایان شد از قامت رعنای تو؛

شب بزده بوسه برسایه ی لبهای تو !

 

سنگ، دهان بسته از، خواندن شیوای تو

بیشه، هوایی شد از بوی خوش های تو

 

راست شده آسمان، از کمر و ران تو

خاک، نشسته نماز، بر رخ زیبای تو

 

روز، بگیرد جهان، جای قدم های تو

سرمه زده چشم شب، رنگ قمر های تو

 

کاش، که روزی شوم مونس شبهای تو!

من بشوم پانشین، بر در بالای تو !

 

 

 

خواهش بهزاد خواه، تاکه شود تای تو

نیست گلی، درجهان، درخور و همتای تو!

 

 

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/01
123

 

هنر، یعنی، به سختی؛ سعی کردن !

گلی، در، دفتر دل، مشق کردن !

هنر یعنی به جای درک دادن

دل نادان خود را درک کردن

 

هنر باشد رها گشتن، ز بودن !

ز، بودن؛ آسمان را، محو کردن !

درون شامگاهان، نور دیدن !

زنورش؛ خویشتن را، کشف کردن !

 

دل ویران غم را ؛ ژرف کردن !

گل شادی؛ برونش فرش کردن !

 

شعور آسمان را، شیشه خواندن !

ترک های خدا را، پاک کردن !

 

هنر، با مرگ، زادن؛ زنده ماندن !

هزاران زندگی با مرگ کردن

هنر شعر خدا ، بر آسمان هاست،

به زیر آن، جهان را پهن کردن !

 

هنر، خاک است و آبی که بیاموخت،

خدا در بوستانها، خلق کردن !

 

 

خوشا خواندن دعا؛ لیکن هنرمند؛

الفبای دعا را؛  رسم کردن !

هنر، یعنی روان تیره ی سنگ ؛

به فجر و شفع و وتری؛ نرم کردن !

 

چه می نامی که با لوح  و کمی رنگ !

به نقاشی ؛ روان ها، نقش کردن ؟!

 

هنر، آن نیست ؛ تا نشنیده؛ حرفی؛

میان حرف؛ سنگی، پرت کردن !

هنر؛  بهزاد؛ ! ختم حرف مفت است !

نشاید که به هر، در، بحث کردن !

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/01
90

 

تیشه بر هر بوته ی دنیا، زده این روزگار!

           دیده باران شد به بالینت؛ دلم ابربهار!

          وه چه بیزارم از آن دستی که پایت می برید!

          از فغانت ، خواب ازچشم ترمن می پرید !

                دید فریاد مرا جنگل، که با او یار بود؛

خاطر از آزار آدم های بد، بیزار بود

گشته مبهوت تماشای من و آن حال شور؛

من گرفتار تواضع های او، از خود به دور

 

           رفته از خویش و درون از تندری آشوبناک؛

         چشم، خوابید و بدن، مدهوش، افتادم به خاک ؛

 

سرخوش از خوابی که می دیدم پری وش خوی را؛

بوته ای با شبنمش می شست اشک و روی را؛

            هردرختی، ایستاده، چون پری رویان، برم؛

تا به لبخندی بشوید حال و احساس ترم؛

 

گفت بس کن گریه، دیگرنیستی در آن جهان!

گشته ای آسوده از نامردم نامهربان؛

         سازما، مسرور از هر دوست، می خواند سرود؛

برسرشت و سینه ی پرمهر(ی) خوش خاکت درود !

 

بوسه باد آن لب، که می بوسد تن و خاک درخت !

حال آن دست وتبر، چون شوره زاری، شوربخت !

 

            کاسه ها پرشد؛ شراب از شبنم پرگیر ناب؛

به سلامت بادی مردان دنیای خراب !

            مانده در مستی ما، ازهوشیار و هرکه هست !

صد سلامش باد آن دل را که باشد پای مست !

 

تاسحر، پرناز کوبیدند پا در ساز باد؛

بیشه از رامشگری، زیر گل و گلبرگباد؛

           گشت بالا آنچنان حالم زنوشیدن که خواب؛

برد چشمان و شعورم را به اوهام و سراب؛

 

بام و بیداری که آمد، آسمان بدرنگ بود !

موی من بار دگر، درچنگ دیو دنگ بود !

               شد روانم تلخ، دیگربار، از بازآمدن؛

گیج میزد فهم، کآن وهم است یا این آمدن؟!

 

 

دل هوای خواب رفته، پرزد و پروازشد؛

خاطر از خواب و خیالش، سرخوش و دمسازشد؛

                یاد آلاله دمیده در کویر سرد آه؛

             تازه شد تن؛ می دویدم ازمیان هرگیاه؛

 

 

 

خواندم آوازی که می خواندیم درآن بیشه؛ مست؛

  بوسه زن؛ بربخت(ی) تیره روز نامردان پست؛

 

درنهاد مردم بی رحم روی و بی مرام؛

 خنده و بهروزی و آسودگی گردد حرام.

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/05/01
93

 

بی امان ، باد  است و باران، شاهکار سرنوشت !

کی توان از رنج آدمها حکایتها نوشت؟!

گونه ها سرد و شکسته، چشم ها پیر و کبود؛

مانده پای پیر خسته، در خم چرخ کبود؛

 

آمده از هرطرف، فریاد باد و سیل رود،

رفته خون از دیده و بر دیدگانش، اشک و دود؛

دست ها سرد و گلین، در دستبند روزگار؛

هر چروکش ، تکه نانی، دارد از پروردگار!

بی خبر از حال فردا؛ بیخود از روزی که رفت؛

کودکی، در خواب؛ بامی آمد و بیدار رفت !

 

دید چوب سوخته، بود آن درخت سبز روی !

 سبز آمد، تیره شد؛ ازدست بخت تیره روی !

خم شده پشت خر او، از درخت تیره بخت!

دلخوش ازکاهی که می گیرد؛ بهایش کارسخت!

شامگاه قتل کاهی، که چنین افتاده خاک !

رقص گندمزار دیروز است بر دامان پاک !

برگها خشکیده از دشنام پاییز دمان !

 شاخه ها خوابیده اند، از ترس رگبار خزان !

گرگ با جنگل گلایه می کند از حال زار !

ابر می بارد به ساز پرنمش، دیوانه وار !

 

ترس معنا می شود در دست سرد زندگی !

ببر ، موری می شود، در زیر پای بندگی !

 

مرد خونین روی خاک آلود، هرجا راکه دید،

خون آهش از دو دیده بر سروجانش دوید !

خفته ساز زندگی در سینه ی تنهای او؛

از دلش بشنید آوایی، که شد ماوای او؛

 

کاردنیا بین، چه سان بر ما، گران، نان آورد !

باچه جرمی، بی گناهی را به زندان آورد؟!

 

با همین آواز، چشمان بست و از هریاد رفت؛

اشکها و دردها، گو، در، دمی، برباد رفت!

koorosh behzad
مار در شاهرگ باور شهر
1400/04/30
175

 

مهلت بده؛ ای زندگی، فرزند خوانده را !

این آدم از خود گریز  خانه رانده  را !

بگذار تا تنها شود، آنی به حال خویش !

بگذار تاکه بگذرد از ریشه های خویش !

 

دستی بزن که پا بگیرد، زیر پای خاک !

تا یاد گیرد خیزش از سرو بلند و تاک !

حسرت شده تا از من و دنیا رها شود !

از بند بند ریشه ها ی خود، جدا شود !

 

خواهد که با ستاره یا گلها سفر کند !

از دوزخ گمراه آدم ها، حذر کند !

خواهد که چون باران و دریا، دیده، تر کند !

آن چشم های خیس را، از خنده پرکند !

 

با او مگو از شاه آدم، بگذر از گدا !

او را ببر، تا وادی  از  آدمی رها !

 

 

من دردها دارم بیا، ای کودک درون !

بامن بمان، تا پرکشم از تنگی ام برون !

رفتن شده حسرت، میان پیله، می تنم !

می خواندم پروازها، آن پیله می کنم؟!

 

آخر، از این زندان، شبی پرواز می کنم !

زنجیر صدها ناله و غم باز می کنم !

سید محمد حسین شرافت مولا
1399/02/02
590

 

بسمه تعالی

سایت خبری تحلیلی " بولتن نیوز " _ دهم تیر 96 .

 

 

ز دعوی بسته گردد چون زبان , معنی شود گویا   
به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را       

                                

صائب تبریزی

 

مقدمه :

میرزا محمد علی صائب تبریزی از عارفان و فیلسوفان نامی ادب فارسی است . صائب تبریزی در دیوان اشعار خویش موجی طوفانی است که در دریای عرفان خواهد خروشید . او نکات عرفانی را با پیچش و هنر والای ادبی خویش بیان کرده است

متن :

 

صائب تبریزی در غزلی با بیت آغازین : " نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را     سفیدی جامۀ احرام باشد دیدۀ ما را "  به بیان عشق و عرفان پرداخته است و نکات عرفانی ِ دقیق را نیز بیان کرده است . صائب تبریزی به بیت "  ز دعوی بسته گردد چون زبان , معنی شود گویا       به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را " رسیده است . اما بلند ترین فریاد ها که تا بارگاه عرفانی حضرت حق می خُروشد همان عنصر "سکوت " بنا بر خواست الهی و عشق الهی  گشته است .   و معنای حقیقی در عرفان توحیدی در سکوت ِ بی ادعای نفسانی گشته است . حضرت مریم (س ) که عارف کامل الهی است به اذن خداوند اعظم , حضرت عیسی (ع) را به گیتی آورده است اما حضرت ربّ با او پیمانی بسته است که به عرفان اعظم  توحیدی ختم خواهد گشت و آن اینست که :  به فرمان خداوند متعال در مورد چگونگی باردار شدن حضرت عیسی (ع) کلامی با مردم نگوید . جان حضرت مریم و حضرت عیسی در خطر است و آبروی حضرت مریم که به پاکدامنی مشهور شهر خویش است  خواهد ریخت اما عرفان توحیدی سرشار از امتحانات دشوار گشته است و ایمان حضرت مریم تنها گوش فرادادن به وحی الهی و نَه چیز دیگری خواهد گشت . آری حضرت مریم آن عارف کامل الهی , ادّعایی برای آبرو و جان خویش نخواهد کرد و سکوت عارفانه ی  ایمان الهی را به فریاد مظلومیت ترجیح خواهد داد
آری عرفان بی کران توحیدی تسلیم مطلق در عشق ِ الهی و ترجیح خواسته های الهی به تمام خواسته های خویشتن  گشته است .آری ,  در میان سکوت حضرت مریم ناگاه طفل نوزاد او حضرت عیسی به سخن در            می  آید و خود را در جماعت مردم , پیامبر الهی معرفی می کند. آیه ی قرانی ِ سوره ی مریم : "  قالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْکتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا " . آری ,
 ایمان حضرت مریم با عرفان توحیدی عجین  گشته است و پایان آن انتظار عارفانه , رسیدن نور از عرش اعظم الهی گشته است و زبان خاموش که از نور خداوند نا امید نگشته است ,  به امّید نور پنهان حضرت الله به فریاد معجزه آسای عیسای (ع)  نوزاد منتهی گشت . آ
آری :
"    راز نهان دار و خَمُش ور خمشی تلخ بود            آن چه جگرسوزه بود باز جگرسازه شود "



نتیجه :

خواسته های الهی بر تمام خواسته های ما سوی الله بالاتر  خواهد بود و حضرت مریم که از عارفان کامل و اولیاء الهی است در انتظار عرفانی خویش برای رسیدن یاری حضرت الله نا امید نگشته است و در زمانی که آبرو و جان خویش و فرزند نورانی خویش در حال تباهی بود ناگاه نور حضرت الله در وجود حضرت عیسی تجلّی یافت و آن حضرت به سخن در آمد . و هر گونه ادّعای نفسانی منجر به نقصان عرفان توحیدی خواهد گشت و  ایمان عرفانی ِ حضرت مریم به عرفان بی کران توحیدی که بی چون و چراست منتهی گشت و نور الهی در لحظه ی مَرز ِ عَدَم ِ جسمانی , ناگاه  از غیب  پدیدار می گردد .

 

منبع :

دیوان صائب تبریزی  _جلد یکم _ انتشارات نگاه _ به اهتمام جهانگیر منصور _چاپ چهارم _ 1384 .

 

 

نویسنده : سید محمد حسین شرافت مولا

 

 

 

سید محمد حسین شرافت مولا
1398/01/15
413

 

بسمه تعالی

تفسیری از بیت توحیدی ( هاتف اصفهانی )

" صد رهت لن ترانی ار گوید   
باز می دار دیده بر دیدار "

 

هاتف اصفهانی

 

مقدمه :
سید احمد حسینی متخلص به هاتف اصفهانی را ادیبان بخاطر ترجیع بند حکیمانه ی او در باب توحید و حکمت الهی شناخته اند . حکمت الهی در تک تک ابیات این ترجیع بند به بیت ترجیع " که یکی هست و هیچ نیست جز او           وحده لا اله الا هو " ختم گشته است .
در این ترجیع بند فخیم از واژگان در جهت شناخت مسئله ی توحید و یافتن مسیر و طریق های عرفانی از نماد های مختلف از جمله : می , دیر مغان و ...با اشارات لطیف استفاده گشته است .
هاتف اصفهانی مستی را در جهت شناخت عرفانی حضرت پروردگار به وفور استفاده کرده است.
هاتف اصفهانی در بندپایانی این ترجیع بند تلمیح ظریفی به داستان حضرت موسی (ع) در کوه طور اشاره کرده است و به نکته ای عمیق در حکمت عشق یزدان یاد آوری کرده است :
صد رهت لن ترانی ار گویند
باز می دار دیده بر دیدار
آری حضرت موسی تنها پیامبر الهی بوده است که حضرت اقدس الله جلّ جلاله با او بدون واسطه جبرئیل سخن گفته است و از اینرو آن رسول اولوالعزم را  کلیم الله نامیده اند .
در کوه طور حضرت موسی (ع) با پروردگار خواسته ی قوم یهود را بیان می کند و به خدا از روی صدق می گوید :: حضرت پروردگار این قوم می گویند خدایت را به ما نشان بده و حضرت پروردگار می فرماید : " لن ترانی "
آری حضرت موسی (ع) جواب شنید : ای موسی هرگز مرا نخواهی دید
هاتف اصفهانی با اشاره به این سخن منوّر حضرت الله جلّ جلاله می سراید : وقتی محبوب الهی فرمود مرا نخواهی دید حضرت موسی بر خلاف تصوّر مخلوقات در عشق خویش به حضرت ربّ مصمّم تر گشت  و این عشق یعنی عشق به حضرت پروردگار را هاتف اصفهانی  راهی بی نهایت تعریف کرده است

 

نتیجه :

هاتف اصفهانی به نکته ای عمیق در باب توحید اشاره کرده است  و آن اینست که :
عشق به پروردگار راهی بی نهایت و بی انتهاست و هر آنکه در این عشق خالص تر و مؤمن تر گردد بر خلاف سایر بشریّت نا امید نگشته , بلکه امّید و ایمان او در این مسیر افزون تر خواهد شد .

 

 

 

 

سید محمد حسین شرافت مولا

 

 

 

 

فريدون نوروززاده
1397/12/06
343

بجاي دل تلي از سنگ در خود

تبي چون اعتياد ِ بنگ در خود

نبودي پيش من، احساس كردم

حضورم را چنان كمرنگ در خود

فريدون نوروززاده

اکبر بهرامی
1397/09/13
540

نمی دانم چرا من واقعا از زندگی سیرم

من از حال و هوای این زمانه سخت دلگیرم

فنا شد عمر من در پای دل ای نازنین من

ولی اینک گرفتار عذاب غل و زنجیرم

عزیزان من زمانی حاکم کل جهان بودم

منم آنی که می ترسد جهان از برق شمشیرم

ندارم دلخوشی از این زمانه ای عزیزانم

چرا وارونه شد از نوجوانی رنگ تقدیرم

نبودم بنده ی خوبی برای خالق یکتا

ولی ایلی نشسته همچنان درپای تفسیرم

سزاوارم چنین آواره ی بی خانمان باشم

اگرگوش فلک را پر کند آوای تکبیرم

سید محمد حسین شرافت مولا
1397/09/06
2758

 

بسمه تعالی

 

   باباطاهر همدانی در دوبیتی های عرفانی

 

 

 

 

 

 

مقدمه :


بابا طاهر همدانی از شعرا و عرفای قرن پنجم هجری گشته است . بابا طاهر همدانی را با دوبیتی های ساده , روان و سرشار از معانی ناب ِ عاشقانه و عارفانه خواهیم شناخت . در ذیل به بررسی اشعار عرفان اسلامی ِ باباطاهر , این موج بلند عرفان اسلامی خواهیم پرداخت .


متن:


خوشا آنان که پا از سر ندانند
مثال شعله , خشک و تر ندانند
کنشت و کعبه و بتخانه و دِیر
سرایی خالی از دلبر ندانند


در هر زمان , عشق حضرت توحید را بایست در قلب پرورش داد و از تمام ظواهر بایست گذشت و تنها سیمای نورانی حضرت یزدان را بایست نِگریست
در هر زمان , عشق حضرت توحید را بایست در قلب پرورش داد و در هر زمان و مکان , تنها سیمای نورانی حضرت یزدان را بایست نِگریست


تو که ناخوانده ای علم سماوات

تو که نابرده ای ره در خرابات
تو که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی هیهات هیهات


بایست در زندگانی خویشتن , سود و زیان حقیقی را دانست و در مستی عشق حضرت توحید , گام زد . تا به وصال یار خویشتن یعنی حضرت خدا , خواهی رسید
.


غمم غم بی و همراز دلم غم
غمم همصحبت و همراز و همدم
غمم نهله که من تنها نشینم
مریزا ! بارک الله ! مرحبا غم


آری غم ِ قلبی , راه لقاء عشق خواهد گشت


اگر مستان مستیم از تویی مان

اگر بی پا و دستیم از تویی مان
اگر گبریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملّت که هستیم از تویی مان


چه مسلمان , چه غیر مسلمان
, در ازل , ما زاده ی حضرت توحید بوده ایم. و چشم انتظار ِ رحمت الهی گشته ایم .


مه آن اسپیده بازم سینه سوهان
چرا گاه مه بی سر بشن کوهان
همه تیغی به سوهان می کرن تیز
مه آن تیغم که یزدان کرده سوهان


آری , قلب بایست در طریقت عشق الهی , دلسوخته , صیقلی و نورانی گردد


خداوندا ! به فریاد دلم رس

تو یار بی کسان مه مانده بی کس
همه گویند طاهر کس ندارد
خدا یار منه , چه حاجت کس !


تنها حضرت توحید , یاری گر ماسوا الله گشته است و غیر از حضرت یزدان در برابر اراده و تصمیم حضرت خداوند , زبون و مطیع خواهد بود .


الهی ار نواجم ور بواجم
تو دانی حاجتم را من چه واجم
اگر بنوازی ام , حاجت روا بی
وگر محروم سازی , مَه چه ساجم ؟


باباطاهر همدانی با حضرت توحید , مناجات ِ سرشار از نیاز و عشق خواهد کرد و سعادت و تیره روزی بندگان را تنها در زِمام و خواست حضرت ایزد خواهد دانست
.


مَه از قالوا بلی تشویش دارم
گنه از برگ و باران بیش دارم
اگر لاتقنِطوا دستم نگیرد
مَه از یاویلنا اندیش دارم


باباطاهر به درگاه الهی , تنها داشته ی زندگانی پر از خطاهای بندگی دنیوی را به استناد آیه ی قرآنی ِ : " لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّـهِ
" , امید به رحمت و بخشش حضرت توحید در روز قیامت خواهد دانست .


کجا بی جای ِ تو ای بر همه شاه !
که من آیم بدان جا از همه راه
همه جا جای تو , من کور باطن
غلط گفتم , غلط استغفرالله !


آری , عاشق حضرت توحید همه ی زمان ها و مکان ها را به عشق توحید , خواهد گذراند و در هر مکان از عشق حضرت خداوند , غفلت نخواهد کرد و ظاهربین و کور باطن نخواهد گشت .


عاشق آن به که دایم در بلا بی
ایوب آسا به کرمان مبتلا بی
حسن آسا به دستش کاسه ی زهر
حسین آسا به دشت کربلا بی


عشق الهی با امتحان الهی و سختی همراه خواهد بود . باباطاهر همدانی خواهد سُرود
:
هر چه امتحان الهی سخت تر گردد و همچون بلایای ِ صبر حضرت ایوب (ع) یا شهادت زهر آگین امام مجتبی (ع) و یا شهادت سیدالشهدا امام حسین (ع) در دشت خونین کربلا , افزون تر گردد , عشق حضرت توحید در قلب عاشق , بیشتر خواهد شکفت .


خدایی که مکانش لا مکان بی
صفا بخش جمال گلرخان بی
پدید آرنده ی روز و شب خلق
که بر هر بنده او روزی رسان بی


آری , عشق خداوند در تمام هستی حضور خواهد داشت . و اوست که آفریننده ی زیبایی هاست
. همچنین روزی موجودات زنده به دست تدبیر و رحمت او خواهد بود .


به دام دلبری دل مبتلا بی
که هجرانش بلا , وصلش بلا بی
در این ویرانه دل جُز خون ندیدم
نه دل , گویی که دشت کربلا بی


کربلا , آئینه ی سختی های راه عشق حضرت توحید گشته است . و شهدای نینوا از هجران حضرت توحید , راه وصال ِ شهادت در دشت خونین نینوا را خواهند برگزید
.


به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به دریا بنگرم دریا تو بینم
به هر جا بنگرم کوه و دَر و دشت
نشان روی زیبای تو بینم

آری عاشق حضرت توحید هر زیبائی را که خواهد نِگریست , تنها به یاد ِ جمال حضرت یزدان خواهد افتاد
.

نتیجه :


باباطاهر همدانی از دلسوختگان و عارفان حضرت توحید خواهد بود و عشق ساده و بی پیرایش خویشتن را با مفاهیم قرآنی و کلیات عرفان اسلامی آمیخته است . این عارف توحیدی , در دوبیتی های ماندگار خویشتن چون شوریدگان , خویش را سرزنش ها کرده است و غفلت از عشق حضرت یزدان را موجب دور افتادگی از وصال حضرت حق خواهد دانست .


منبع :


دوبیتی های بابا طاهر عریان _ تصحیح : کاظم عابدینی مطلق _ انتشارات محراب دانش _ چاپ چهارم_ 1392 .

 

 

 

نویسنده :

 

سید محمد حسین شرافت مولا

 

 

 

 

سید محمد حسین شرافت مولا
1397/08/21
470

 

بسمه تعالی

 

شرح عرفانی بر بیت صائب تبریزی (1)

 

 

 

 

 

سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم


چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست

 


                                                                      صائب تبریزی

 

 

 

 

میرزا محمد علی صائب تبریزی از عارفان و فیلسوفان نامی ادب فارسی است . صائب تبریزی در دیوان اشعار خویش موجی طوفانی است که در دریای عرفان خواهد خروشید. او نکات عرفانی را با پیچش و هنر والای ادبی خویش بیان کرده است.

صائب تبریزی در غزل با مصراع آغازین : " نه تخت جم , نه ملک سلیمانم آرزوست " آرزوهای دوردست عرفان اسلامی را نمایان کرده است و با اشارات عرفانی و به کار بردن عنصر " عشق " , آه و  افسوس ِ عرفانی کشیده است .

صائب تبریزی به بیت "  سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم       چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست  " رسیده است. اما راز عرفانی رسالت و نبوت الهی چیست؟ عارف کامل الهی از آسودگی تن و جان خواهد گذشت و آزار راه عاشقی حضرت الله را نه تنها انتظار می کشد بلکه با خواست قلبی خویش به پیشواز و استقبال خواهد رفت تا همچو پروانه بدون در نظر داشتن وجود خویشتن و با خواست خویشتن به مقام فناء فی الله خواهد رسید

آری حضرت یوسف که از رسولان و انبیاء الهی است و عارف کامل حضرت ربّانی گشته است از میان محبت پدر خویش و آزار برادران خویش , آزار و مصیبت برادران خویش را انتخاب کرده است تا در راه عشق الهی بسوزد و عرفان و عشق خویش به مقام حضرت الله را از عمق نیّت خویش به فرجام رسانَد . آری همانگونه که شیخ اجل سعدی شیرازی سروده است :  " چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب       مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم   " .

آری باید سوخت و آفتاب انور را باید به معنای حقیق عرفانی , پرستش کرد زیرا تنها نور حقیقی دو جهان حضرت الله خواهد بود . تفاوت انبیا ء و رسولان الهی با بندگان دیگر در این نکته عظیم عرفانی نهان گشته است : آنگاه که عارف کامل , آزار را تحمل کرد به غم و اندوه فرو نخواهد رفت و این امور را نشانه ی پیشبُرد عشق خویشتن خواهد پنداشت.

 

انبیاء , عارفان کامل الهی گشته اند و آزار عشق حضرت الله  را با نیّت حقیقی خویش انتخاب کرده اند و در راه آزار الهی عاشق صادق و عارف قلبی گشته اند و حتی در آسودگی ِمطلق , رخداد آزار الهی از ایمان , عشق و عرفان توحیدی آنان نکاسته است و بر خلاف انتظار , عشق و عرفان توحیدی آنان افزون گشته است . هم چنین در قلب انبیاء الهی , کینه ای از ماسوی الله راهی ندارد و حضرت یوسف که از عارفان کامل و انبیاء است کینه ای از برادران خویش به جان نداشته است . آنان هر زمان از حیات خویشتن را در پی ِ یافتن فناء فی الله انتظار عارفانه کشیده اند و عمق ِ آزار را نیّت عمق ِ قلب خویشتن کرده اند .  " ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم              یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت " .

 

منبع :


دیوان صائب تبریزی _  انتشارات نگاه _ چاپ چهارم _ 1384 _ به اهتمام : جهانگیر منصور .

 

 

 نویسنده :

سید محمد حسین شرافت مولا

 

 

فريدون نوروززاده
1397/07/03
357

دو صد رنگ غم انگيز تو باشم

صداي سرد يكريز تو باشم

كه از بس خشك و نارنجيّ ام
 اي سال!

مرا بگذار پاييز تو باشم

#فريدون_نوروززاده
ابوالقاسم کریمی
شعرمن
1397/06/26
340

گلی که ریشه های تشنه دارد
به روح سبز خود ایمان ندارد
دعا کن مادرم بعد از نمازت
به شهر ما کمی باران ببارد


شاعر: ابوالقاسم کریمی:فرزندزمین
ابوالقاسم کریمی
شعرمن
1397/06/24
335

زمین در کاسه ای از خون گرفتار

بشر در پنجه ی بی رحم اجبار

ورق های کتاب سرخ تاریخ

نگین خوش تراش دست ِ تکرار

ابوالقاسم کریمی
شعرمن
1397/06/08
299

زمین جزعی از این دنیای زیباست
وَ دنیا چشمه ی ترس و معماست
اگر مانند انسان در جهان نیست
بگو پس وسعت عالم چه معناست