bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
3

. آدورنو و مسئله‌ی شعر پس از آشویتس

تئودور آدورنو در جمله‌ی مشهور خود گفت: «نوشتن شعر پس از آشویتس بربریت است.» این جمله، به‌ظاهر نفی شعر بود، اما در واقع پرسشی بنیادین را مطرح می‌کرد: آیا زبان می‌تواند پس از فاجعه‌ای چنین عظیم، هنوز حامل حقیقت باشد؟

فوگ مرگ پاسخی عملی به این پرسش بود. سلان نشان داد که شعر می‌تواند نه با بازنمایی مستقیم، بلکه با شکستگی و موسیقی زبان، شهادت دهد. بسیاری از منتقدان، شعر او را «نقض خلاق» سخن آدورنو دانسته‌اند: شعری که امکان شعر پس از آشویتس را اثبات کرد.

۲. دریدا و مفهوم «شبولت»

ژاک دریدا در کتاب شبولت: برای پل سلان، شعر او را از منظر شالوده‌شکنی خواند. دریدا نشان داد که شعر سلان همواره در مرز میان گفتن و نگفتن حرکت می‌کند. فوگ مرگ نمونه‌ی بارز این وضعیت است: شعری که حقیقت را می‌گوید، اما نه به‌طور مستقیم؛ بلکه از طریق استعاره، تکرار و سکوت.

برای دریدا، شعر سلان نشان می‌دهد که زبان همواره شکاف‌دار است و حقیقت تنها در این شکاف‌ها آشکار می‌شود.

۳. گادامر و هرمنوتیک شعر

هانس-گئورگ گادامر، فیلسوف هرمنوتیک، در تفسیر خود بر شعر سلان، بر «دیالوگ» میان شاعر و خواننده تأکید کرد. به نظر او، فوگ مرگ نه فقط شهادتی تاریخی، بلکه دعوتی به گفت‌وگوست: گفت‌وگویی میان گذشته و حال، میان قربانی و بازمانده، میان شعر و خواننده.

گادامر معتقد بود که شعر سلان، با وجود تاریکی و فشردگی‌اش، راهی برای ارتباط می‌گشاید؛ ارتباطی که نه بر پایه‌ی شفافیت، بلکه بر پایه‌ی مشارکت در تجربه‌ی رنج است.

۴. نقدهای ادبی اروپایی

در نقدهای ادبی آلمان و اروپا، فوگ مرگ به‌عنوان یکی از مهم‌ترین متون شعری قرن بیستم شناخته شد. منتقدان آن را «سرود مرگ قرن» نامیدند. برخی بر جنبه‌ی موسیقایی آن تأکید کردند، برخی بر جنبه‌ی تاریخی و شهادتی، و برخی بر جنبه‌ی فلسفی.

این تنوع نقدها نشان می‌دهد که شعر سلان، متنی چندلایه است که می‌تواند از منظرهای گوناگون خوانده شود.

۵. بازتاب در ادبیات معاصر

فوگ مرگ نه تنها در نقد ادبی، بلکه در ادبیات معاصر نیز تأثیرگذار بود. بسیاری از شاعران پس از جنگ، از جمله اینگه‌بورگ باخمان و نلی زاکس، در گفت‌وگو با شعر سلان نوشتند. در ادبیات فارسی نیز، برخی شاعران و مترجمان، این شعر را به‌عنوان نمونه‌ای از «شعر شهادت» معرفی کرده‌اند.

۶. شعر به‌مثابه مرجع اخلاقی

از منظر فلسفه‌ی اخلاق، فوگ مرگ تنها یک شعر نیست، بلکه متنی است که مسئولیت اخلاقی بر دوش خواننده می‌گذارد. خواندن این شعر، صرفاً تجربه‌ای زیبایی‌شناختی نیست؛ بلکه مواجهه‌ای با تاریخ و با پرسش از مسئولیت ما در برابر گذشته است.

جایگاه این بخش در فصل

این بخش نشان داد که فوگ مرگ چگونه از یک شعر به متنی فلسفی، اخلاقی و ادبی بدل شد. از آدورنو تا دریدا و گادامر، از نقدهای اروپایی تا بازتاب‌های معاصر، همه بر این نکته تأکید دارند که شعر سلان، شعری یگانه است: شعری که مرز میان ادبیات و تاریخ، زیبایی و شهادت، زبان و سکوت را درهم می‌شکند.

جمع‌بندی فصل سوم

فصل سوم نشان داد که چگونه شعر فوگ مرگ به نقطه‌ی اوج تجربه‌ی شعری و تاریخی پل سلان بدل شد؛ شعری که هم سندی تاریخی است و هم شاهکاری ادبی.

- در بخش نخست دریافتیم که این شعر در چه زمینه‌ی تاریخی و اجتماعی شکل گرفت: تجربه‌ی مستقیم سلان از هولوکاست، دوگانگی زبان آلمانی به‌عنوان زبان مادر و زبان جلاد، و ضرورت شهادت در برابر سکوت پس از جنگ.

- در بخش دوم دیدیم که ساختار موسیقایی فوگ، تکرارها و چندصدایی‌ها، چگونه مرگ دسته‌جمعی و روزمره‌ی اردوگاه‌ها را بازتاب می‌دهند. استعاره‌هایی چون «شیر سیاه سحرگاه» و دوگانگی «مارگارت/شولا» نشان دادند که شعر، حقیقت را نه با بازنمایی مستقیم، بلکه با شکستگی و موسیقی زبان آشکار می‌کند.

- در بخش سوم بررسی کردیم که چگونه فیلسوفان و منتقدان—از آدورنو تا دریدا و گادامر—این شعر را به‌عنوان متنی فلسفی، اخلاقی و ادبی خوانده‌اند. فوگ مرگ توانست سکوت پس از جنگ را بشکند و به مرجعی برای اندیشه‌ی شعر شهادت بدل شود.

در نهایت، فوگ مرگ شعری است که مرز میان ادبیات و تاریخ، زیبایی و شهادت، زبان و سکوت را درهم می‌شکند. این شعر نشان داد که حتی پس از آشویتس، شعر می‌تواند وجود داشته باشد نه به‌عنوان زیبایی صرف، بلکه به‌عنوان شهادت، به‌عنوان سنگ‌قبر بی‌نامی برای قربانیان.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
2

در سرای بی کسی شب پاسبان نور نیست

هر که با ما نشیند عاشق است و کور نیست

نقش‌ها بر پرده‌ی وهم‌اند و بی‌پایان فریب

چشم اگر بی‌چشم‌دل شد با دل ما جور نیست

نغمه‌ای در سینه پنهان، بی‌صدا می‌سوزدش

آن‌که با سوداگری خو کرد، اهلِ شور نیست

هر نگاهِ بی‌نیاز از مهر، در بندِ غبار

در صف و آیینِ عیاران ما مأمور نیست

سایه‌روزی می‌فروشد این زبانِ رمز و رنگ

لیک در دام حقیقت، هیچ‌کس مهجور نیست

تک همسرا

در دل آیینه‌ها، یاد حقیقت مرده است

هر که با وهمش بسازد، تا ابد افسرده است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
1

به چشم تو جهان آرام می‌گیرد

دل از طوفان، غمی مادام می‌گیرد

اگر گویی، خوشی بر جان بنشاند

نگاهت خنده‌ی هر بام می‌گیرد

به دستت چون سپاری دست ما را

دل ما رنگی از آرام می‌گیرد

نسیم عشق در گیسوی تو جاری‌ست

که هر دل شور این هنگام می‌گیرد

تو می‌گویی، دل ما بی‌درنگ آری آری

به نامت لحظه ای شیرین‌ترین پیغام می‌گیرد

همه هستی به پای عشق می‌ریزم

که این جان از تویی آرام می‌گیرد

دل تو بر دل ما نور می‌پاشد

زآهنگی صفای شام می‌گیرد

تن بی‌جان اگر چون چوب پژمرده

دم عشق تویی، احرام می‌گیرد

اگر عالم شگفتی در دل ما سیر می بیند

تعجب هم زعشقت آرام می‌گیرد

سخن کوتاه شد، باقی بماند راز

که این راز از نگاهت کام می‌گیرد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
2

آبرویم را مریزی آبرو دارم دلا

این همه بد می‌کنی من با تو خو دارم دلا

پای حرف من نشین یک روز گر فرصت کنی

زخم‌های لاعلاجی در گلو دارم دلا

اشک را گم کرده ام در حسرتش آواره‌ام

دفتری پر از غزل از داغ او دارم دلا

سالیانی می‌نشینم پای صحبت‌های تو

لحظه ای رو کن به سویم آرزو دارم دلا

سرّ دل معروف باشد در نگاه آشنا

لیک من رازی نهفته در وضو دارم دلا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27

در نگاهت می‌تراود نور جانم بی‌گمان

می‌شود گیسوی تو شور جهانم بی‌گمان

تو شبیه آسمان و من چناری خسته‌ام

تو صعودت در سپهر و من نهانم بی‌گمان

راز دل را لب نمی‌گفت و سکوتی سخت بود

با تپش‌های دلم روی زبانم بی‌گمان

شعر می‌جوشد ز من هرچند خاموشم ولی

عشق می ریزد ز آتش در بیانم بی‌گمان

گرچه می‌دانم جنونم می‌برد آرام و صبر

باز می‌سوزم فراتر از توانم بی‌گمان

ای دریغ از مهر تو،چون رهگذر بی‌سایه‌ام

دست رد بر من مزن، من خود جوانم بی‌گمان

خنده‌هایت را بپاش و گونه‌ام را شاد کن

من چو رودی آتشین، سویت دوانم بی‌گمان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27

از نگاه شادمانت اختران روشن شدند

با نسیم مهربانت باغ‌ها گلشن شدند

در وفاداری چو کوه استاده بر عهد نخست

زاغ ها از دشت هاآماده ی رفتن شدند

هر کجا نامت بیاید، جان من آرام جان

یاد تو درمان درد زخم‌های تن شدند

دست تو چون شمع، در شب‌های تارم روشنی‌ست

با حضورت لحظه‌هایم ماندن و بودن شدند

گرچه طوفان‌ها گذشتند از سرم بی‌وقفه باز

لنگر آرامشم، لبخندهای من شدند

با وفایت عالمی را می‌توان از نو نوشت

قصه‌های عاشقان در کوی تو روشن شدند

یک اسم یک متا با چند برچسب با سئوی بالا بساز
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/26
4

ساعت،

نه عدد است،

نه عقربه—

پرسشی است که هر لحظه

خود را دوباره می‌سازد.

گذشته،

گاهی سنگی است در دست،

گاهی سایه‌ای در ذهن،

گاهی هیچ‌چیز—

جز ردّی که با هر نگاه

شکل تازه‌ای می‌گیرد.

آینده،

نه وعده،

نه تهدید،

بلکه آینه‌ای شکسته است

که هر تکه‌اش

تصویری دیگر از ما نشان می‌دهد.

من،

ایستاده میانِ حافظه،

که خودش نمی‌داند

آیا نگه‌دارنده‌ی حقیقت است،

یا سازنده‌ی خیال.

زمان،

کتابی است بی‌پایان،

که هر بار با ورق زدنش

واژه‌ها تغییر می‌کنند،

و هیچ صفحه‌ای

همان معنای پیشین را ندارد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/26
4

سنگ،

نه فقط سکوت،

که پرسشی است در دلِ زمین

درباره‌ی وزنِ بودن.

باد،

نه حرکت،

که تردیدی است در مرزِ آزادی،

آیا رهایی،

خود زندانی تازه نیست؟

آب،

نه جریان،

که بازتابی است از ذهنِ ما،

هر بار که می‌نگریم،

رودی دیگر می‌شود.

من،

نه شاعر،

نه خواننده،

بلکه سایه‌ای در میانِ واژه‌ها،

که هر بار معنای تازه‌ای می‌گیرد،

و هیچ‌گاه همان نیست.

طبیعت،

کتابی است بی‌پایان،

که هر برگش

به هزار زبان نوشته شده،

و هیچ ترجمه‌ای

تمامی حقیقت را نمی‌گوید.

و احساس،

نه در قلب،

نه در عقل،

بلکه در فاصله‌ی لغزانِ میانِ آن‌هاست—

جایی که معنا

چون پرنده‌ای بی‌قرار

بر شاخه‌ای ناپایدار می‌نشیند

و دوباره پرواز می‌کند.

سنگ،

نه فقط سکوت،

که پرسشی است در دلِ زمین

درباره‌ی وزنِ بودن.

باد،

نه حرکت،

که تردیدی است در مرزِ آزادی،

آیا رهایی،

خود زندانی تازه نیست؟

آب،

نه جریان،

که بازتابی است از ذهنِ ما،

هر بار که می‌نگریم،

رودی دیگر می‌شود.

من،

نه شاعر،

نه خواننده،

بلکه سایه‌ای در میانِ واژه‌ها،

که هر بار معنای تازه‌ای می‌گیرد،

و هیچ‌گاه همان نیست.

طبیعت،

کتابی است بی‌پایان،

که هر برگش

به هزار زبان نوشته شده،

و هیچ ترجمه‌ای

تمامی حقیقت را نمی‌گوید.

و احساس،

نه در قلب،

نه در عقل،

بلکه در فاصله‌ی لغزانِ میانِ آن‌هاست—

جایی که معنا

چون پرنده‌ای بی‌قرار

بر شاخه‌ای ناپایدار

می‌نشیند و دوباره پرواز می‌کند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/26
3


درختان،

نه سایه‌اند،

نه روشنایی

آن‌ها زبانِ پنهانِ خاک‌اند،

که هر بار با باد،

واژه‌ای تازه می‌سازند.

باران،

گاهی اشکِ زمین است،

گاهی خنده‌ی آسمان،

گاهی هیچ‌کدام

فقط صدایی که در گوشِ ما

به هزار معنا می‌لغزد.

من،

ایستاده میانِ رود،

که خودش نمی‌داند

آیا به دریا می‌رود،

یا به درونِ خویش بازمی‌گردد.

طبیعت،

کتابی است بی‌پایان،

که هر صفحه‌اش

با نگاهِ ما دوباره نوشته می‌شود.

و احساس،

نه در قلب،

نه در ذهن،

بلکه در فاصله‌ی لغزانِ میانِ آن‌هاست

جایی که معنا

چون پرنده‌ای بی‌قرار

بر شاخه‌ای ناپایدار می‌نشیند

و دوباره پرواز می‌کند.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/25
6


این غزل تضمینی است از رباعی زیبای دکتر رحمان کاظمی با مطلع «شوریده شبم روز به من می‌خندد»؛ شعری سرشار از اندوه، تقدیر و روشنایی شمع دل‌افروز. ترکیبی از سنت کلاسیک و نوآوری ادبی که مخاطب را به عمق فلسفه‌ی عشق و سرنوشت می‌برد.

«شوریده شبم روز به من می‌خندد

داغی‌ست جگرسوز به من می‌خندد

تاریکی دنیا که همه گمشده‌ است

آن شمع دل افروز به من می‌خندد»

هر خنده‌ی تقدیر، شرر بر دل من

چون آتش جان‌سوز به من می‌خندد

از گریه‌ی پنهان چه خبر دارد عشق؟

کز سینه‌ی پرسوز به من می‌خندد

در آینه خونِ دلِ آزرده‌ی من

چون خنده ی پیروز به من می‌خندد

ای باد، ببر آه مرا سوی خدا

کاین بخت سیه روز به من می‌خندد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
10

شعری تقدیم به نیما یوشیج با مضمون انتظار و تصویرهای فلسفی از طبیعت شمال ایران؛ باران رشت، مه جنگل‌های گیلان، شالیزارهای لاهیجان و دریای خزر در پیوندی عاشقانه

«تو را من چشم در راهم

شباهنگام» که می‌خوابد

صدای رود در دامان کوهستان

تو را من چشم در راهم

که می‌پیچد به هر کوچه

طنین پای باد آسان

در آن لحظه که می‌سوزد

چراغی دور در ایوان

که می بارد

ز ابر تیره وتاریک

نشان ناله‌ی باران

تو را من چشم در راهم

به هر سو می‌رود فکرم

به هر سو می‌کشد جانم

که می‌لرزد دل تنها

به یاد خنده‌ی پنهان

که می‌گیرد مرا در خویش

سکوت سرد این سامان

که می‌خواند مرا از دور

صدای مرغ، بی‌پایان

تو را من چشم در راهم

که می‌تابد به روی من

چراغ ماه در میدان

که می‌گیرد مرا در خواب

خیال روشن جانان

که می‌بارد به بام کاه

صدای وارش گیلان

تو را من چشم در راهم

که می‌پیچد به هر کوچه

نسیم خیس شب هنگام

که می‌خوابد کنارِ رود

صدای مرغ شالیزار

که می‌تابد ز پشت مه

چراغ ماه جنگل‌زار

که می‌گیرد مرا در خویش

صدای موج دریاوخاطر لرزان

تو را من چشم در راهم

که باز می‌لرزد دل تنها

به بوی سبز باغ چای‌ لاهیجان

که می‌خواند مرا از دور

صدای گاو در آغل‌ها

که می‌رقصد به روی خاک

گل نارنج باران‌خور

تو را من چشم در راهم

که می‌گیرد مرا در خواب

خیال مه به کوهستان

تو را من چشم در راهم

که می‌بارد زسوی آسمان هرشب

صدای گریه‌ی باران
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
9

صدای تو

در باد می‌پیچد،

نه چون پژواک،

که چون رودی که از دل کوه

راهی به دریا می‌جوید.

پنجره‌ای گشوده‌ام

به سمت شالیزار،

باران بر برگ‌ها می‌نشیند

و هر قطره،

نامی تازه بر زبان می‌آورد.

تو می‌آیی،

نه در هیاهوی قدم‌ها،

که در سکوتی روشن،

همچون چراغی

که راه را به خانه‌ی جمعی نشان می‌دهد.

درختان،

ستون‌های حافظه‌اند،

و پرندگان،

پیام‌آوران حقیقت.

صدای تو در باد،

نه تنها مرا،

که همه‌ی ما را

به یاد می‌آورد:

کرامت انسان،

سرمایه‌ای است

که هرگز تمام نمی‌شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
9

در آغاز،

نه واژه‌ای بود

نه یقین،

فقط لرزشِ خفیفِ یک نگاه

در پیاده‌رویی که نامش را مردم فراموش کرده بودند

ما از سکوت عبور کردیم

نه با فریاد،

با زمزمه‌هایی که در گوشِ دیوار نشستند

و از آن، شاخه‌ای رویید

که برگ‌هایش،

پرسش بودند

کسی گفت:

بیایید مهربانی را آزمایش کنیم

نه در کتاب،

در صفِ نان،

در چشمِ پیرمردی که آدرس را گم کرده بود

و در دستانِ زنی

که بویِ باران می‌داد

ما اندازه گرفتیم

نه با خط‌کش،

با واکنشِ دل‌ها

با سکوتِ کودکانی

که هنوز به خوابِ عدالت نرفته‌اند

هر اشتباه،

یک بذر بود

که اگر پنهان نمی‌شد

شاید روزی درختی می‌شد

با میوه‌هایی از فهمِ مشترک

اکنون

در میدانِ تجربه

پرچمی بالا رفته

نه از جنسِ قدرت

که از تار و پودِ گفت‌وگو

و رنگ‌هایی

که مردم با دل‌هایشان آزموده‌اند

و شعر،

نه پایان است

نه آغاز

بلکه راهی‌ست

که با هر قدم،

بازنویسی می‌شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
4

خسته‌ام از کوچه‌های تنگ و تاریک زمان

می‌ رسد امیدمان زان سوی فردای جهان

گرچه طوفان می‌وزد بر خانه‌های بی‌پناه

باز می‌تابد چراغ عشق در قلب نهان

قصه‌ی دل با وفا در دفتر تاریخ عشق

می‌نویسد نام انسان را به خطی جاودان

هر کجا آواز شادی می‌رسد از کوچه‌ها

می‌گریزد سایه‌ی اندوه زان خاک و مکان

با وفا و مهر یاران می‌شود این روز نو

می‌درخشد آسمان با صبح روشن بی‌ گمان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
2

فصل سوم: فوگ مرگ، شعر به‌مثابه شهادت ،بخش دوم: تحلیل ساختار و زبان فوگ مرگ.حلیل ساختار و زبان شعر فوگ مرگ پل سلان؛ بررسی فرم فوگ، چندصدایی، استعاره‌ی شیر سیاه سحرگاه، دوگانگی مارگارت و شولا، و شهادت از طریق فرم. پژوهشی عمیق در پیوند شعر، موسیقی و تجربه‌ی هولوکاست.» محمدرضا گلی احمدگورابی،دکتر زهرا روحی‌فر
۱. فرم فوگ و چندصدایی

ساختار فوگ مرگ بر اساس فرم موسیقایی فوگ بنا شده است. در موسیقی، فوگ قطعه‌ای است که یک تم اصلی بارها تکرار و در صداهای مختلف تغییر می‌یابد. سلان این فرم را به شعر منتقل کرد:

- تکرار عبارت‌ها («شیر سیاه سحرگاه») همچون موتیف موسیقایی عمل می‌کند.

- تغییرات جزئی در هر تکرار، معنا را جابه‌جا می‌کند و لایه‌های تازه‌ای می‌سازد.

- چندصدایی شعر، بازتابی از چندصدایی مرگ در اردوگاه‌هاست: صدای قربانی، صدای جلاد، و صدای خاموشی.

این فرم موسیقایی، شعر را از روایت خطی دور می‌کند و آن را به تجربه‌ای چرخه‌ای و بی‌پایان بدل می‌سازد؛ همان‌گونه که مرگ در اردوگاه‌ها تکراری و روزمره بود.

۲. ریتم و موسیقی زبان

ریتم شعر، با تکرار و شکستگی، حس اضطراب و بی‌پایانی را منتقل می‌کند. واژه‌ها همچون نت‌های موسیقی‌اند که در چرخه‌ای بی‌وقفه تکرار می‌شوند. این ریتم، نه تنها موسیقایی، بلکه وجودی است: ریتم مرگ، ریتم کار اجباری، ریتم فرمان‌های جلاد.

۳. استعاره‌ی «شیر سیاه سحرگاه»

یکی از تصاویر محوری شعر، «شیر سیاه سحرگاه» است. این تصویر، استعاره‌ای از مرگ روزمره است؛ مرگی که همچون نوشیدنی هر روزه، بخشی از زندگی اردوگاه شده بود. ترکیب «شیر» (نماد تغذیه و زندگی) با «سیاه» (نماد مرگ و تاریکی) پارادوکسی می‌سازد که حقیقت اردوگاه را آشکار می‌کند: زندگی و مرگ درهم‌تنیده‌اند.

۴. دوگانگی مارگارت و شولا

در شعر، دو نام زنانه تکرار می‌شوند: «مارگارت» (نماد فرهنگ آلمانی، با گیسوان طلایی) و «شولا» (نماد فرهنگ یهودی، با گیسوان خاکستری). این دوگانگی، تقابل دو فرهنگ را نشان می‌دهد: فرهنگ غالب و فرهنگ قربانی. اما در عین حال، هر دو در یک متن شعری حضور دارند؛ گویی شعر می‌خواهد میان آن‌ها پلی بزند، هرچند پلی از جنس مرگ.

۵. زبان آلمانی و شکستن نحو

سلان در این شعر، زبان آلمانی را به‌گونه‌ای به کار می‌گیرد که هم موسیقایی و هم شکسته است. نحو جملات ساده و تکراری است، اما همین سادگی، خشونت را آشکار می‌کند. زبان در این شعر، دیگر زبان شفاف ارتباط نیست؛ زبان زخمی است که حقیقت را از دل شکستگی بیان می‌کند.

۶. صدای جلاد و صدای قربانی

در شعر، صدای جلاد («مردی در خانه») و صدای قربانیان درهم‌تنیده‌اند. جلاد فرمان می‌دهد، قربانیان می‌نوشند، می‌خوانند، می‌می‌رند. این هم‌زمانی صداها، همان چندصدایی فوگ است. شعر نشان می‌دهد که مرگ در اردوگاه‌ها نه یک واقعه‌ی منفرد، بلکه کنسرتی هولناک بود که در آن، جلاد و قربانی هر دو نقش داشتند.

۷. شهادت از طریق فرم

از منظر فلسفی، فوگ مرگ نشان می‌دهد که شهادت تنها از طریق فرم ممکن است. سلان می‌دانست که نمی‌توان حقیقت اردوگاه‌ها را به‌طور مستقیم بیان کرد. بنابراین، او به فرم موسیقایی و استعاری پناه برد. شعر او نه بازنمایی، بلکه بازآفرینی حقیقت است؛ حقیقتی که تنها در شکستگی و تکرار می‌تواند آشکار شود.

این تحلیل نشان داد که فوگ مرگ چگونه با فرم، ریتم، استعاره و زبان شکسته، تجربه‌ی هولوکاست را به شعری یگانه بدل کرد. در بخش سوم این فصل، به بازتاب‌های فلسفی و نقدهای ادبی درباره‌ی این شعر خواهیم پرداخت؛ از آدورنو تا دریدا، و از نقدهای آلمانی تا خوانش‌های معاصر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
2

با نسیم صبحگاهی، بوی جانان آورم

از دل دریای معنا موج پنهان آورم

شعر من آیینه‌ی راز است در این بزم نور

هر نفس از کوه و دریا رنگ ایمان آورم

در غزل‌های دلم آتش به جان افروختم

با شراب شور عشق آوای دستان آورم

گرچه حافظ نغمه‌اش در جان عالم جاودان

من به آواز تو گیلان، نغمه‌ی جان آورم

در دل شب‌های خاموش آتشی افروختم

تا ز شوق شعر خود خورشید پنهان آورم

هر کجا نام تو آمد باغ معنا زنده شد

من ز دشت وکوهساران جمله مستان آورم

گرچه راه پرخطر، طوفان به جان می‌افکند

با غزل‌های دلم آرام جانان آورم

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
2

راهی در سپیدی باران،

کشاورزی خمیده از میان شالیزار خیس می‌گذرد.

صدای سه‌تاری از قله‌ی لیلاکوه،

نه ترانه، نه سکوت،

فقط لرزشی در شکاف‌خواب مه.

زمین،

بوی چای

تازه‌چیده می‌دهد

و در جاده‌ای بارانی،

سایه‌ای آشنا

از غول آهنی

سبقت می‌گرفت

و جرعه‌ای از

چای اشکور را

چون شعری ناتمام می‌نوشید.

آسمان،

لکه‌ای از جوهر فراموشی.

گام‌ها بر پوست

سبزِ نارنجی می‌لغزند

که باران آن را

به آینه‌ای لرزان بدل کرده است،

هر ردّی،

زخمی‌ست که باران می‌لیسد.

هیچ‌کس نمی‌بیند،

اما در دوردست،

فانوسی در دست ماهیگیری

در ساحل رودسر،

جهان را دوباره می‌نویسد.

و قلعه‌ی بندبن در دل جنگل،

هنوز نفس می‌کشد در سینه‌ی باران.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
2

فصل سوم: فوگ مرگ، شعر به‌مثابه شهادت،بخش اول: زمینه‌ی تاریخی و اجتماعی شعر فوگ مرگ.«فوگ مرگ» شاهکار پل سلان، شعری است که از دل تجربه‌ی هولوکاست و کار اجباری زاده شد. این شعر نه‌تنها سندی تاریخی از رنج و تبعید است، بلکه با فرم موسیقایی و زبان شکسته، شهادتی شاعرانه بر فاجعه‌ی قرن بیستم ارائه می‌دهد. تحلیلی از زمینه‌ی تاریخی، اجتماعی و فلسفی این اثر ماندگار.محمدرضا گلی احمد گورابی ،دکتر زهرا روحی فر
۱. هولوکاست و ضرورت شهادت

شعر فوگ مرگ (Todesfuge) در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم نوشته شد، اما ریشه‌های آن در تجربه‌ی مستقیم سلان از هولوکاست نهفته است. او شاهد تبعید والدینش به اردوگاه‌های ترانس‌نیستریا و مرگ آنان بود، خود نیز کار اجباری را تجربه کرد. این تجربه‌ی زیسته، شعری را پدید آورد که نه صرفاً یک اثر ادبی، بلکه شهادتی تاریخی است.

در اروپای پس از جنگ، پرسش اصلی این بود: «آیا پس از آشویتس می‌توان شعر گفت؟» (آدورنو). فوگ مرگ پاسخی عملی به این پرسش بود. سلان نشان داد که شعر می‌تواند نه با بازنمایی مستقیم، بلکه با زبان شکسته و موسیقایی، حقیقت فاجعه را به یاد آورد.

۲. عنوان و فرم موسیقایی

واژه‌ی «فوگ» در موسیقی به قطعه‌ای چندصدایی گفته می‌شود که در آن یک تم اصلی بارها تکرار و دگرگون می‌شود. سلان با انتخاب این عنوان، ساختار شعری خود را به موسیقی نزدیک کرد: تکرار، تغییر، و چندصدایی. این فرم موسیقایی، با محتوای شعر—مرگ دسته‌جمعی در اردوگاه‌ها—پیوندی عمیق دارد. مرگ در این شعر نه یک واقعه‌ی منفرد، بلکه حرکتی تکرارشونده و بی‌پایان است.

۳. زمینه‌ی اجتماعی انتشار

فوگ مرگ نخستین بار در سال ۱۹۴۸ در رومانی منتشر شد و سپس در سال ۱۹۵۲ در آلمان غربی در مجموعه‌ی خشخاش و حافظه (Mohn und Gedächtnis) جای گرفت. انتشار این شعر در آلمان، جامعه‌ای که هنوز درگیر سکوت و انکار گذشته بود، واکنشی دوگانه برانگیخت: از یک سو تحسین به‌عنوان شعری بزرگ، و از سوی دیگر مقاومت در برابر مواجهه با حقیقتی تلخ.

این شعر در همان زمان به یکی از نخستین متونی بدل شد که هولوکاست را در قالب شعر به زبان آلمانی بیان می‌کرد. اهمیت آن در این بود که زبان جلادان، به زبان شهادت بدل شد.

۴. زبان آلمانی: زبان مادر و زبان جلاد

یکی از مهم‌ترین زمینه‌های تاریخی فوگ مرگ، زبان آلمانی است. سلان در زبانی شعر گفت که هم زبان مادرش بود و هم زبان فرمان‌های نازی‌ها. این دوگانگی، در شعر به‌وضوح دیده می‌شود: واژه‌ها هم‌زمان حامل موسیقی و خشونت‌اند.

از منظر فلسفی، این انتخاب زبانی نوعی مقاومت است: سلان زبان جلادان را تصاحب کرد و آن را به زبان قربانیان بدل ساخت. او نشان داد که حتی در تاریک‌ترین لحظه‌ها، زبان می‌تواند علیه خود برخیزد و حقیقتی تازه بیافریند.

۵. تصاویر اجتماعی و تاریخی در شعر

در فوگ مرگ، تصاویر اردوگاه‌ها به‌صورت استعاری و موسیقایی بازتاب یافته‌اند:

- «شیر سیاه سحرگاه» استعاره‌ای از مرگ روزمره در اردوگاه‌هاست.

- «مردی در خانه» که فرمان می‌دهد، نمادی از جلاد است.

- «ماری» و «مارگارت» دو چهره‌ی زنانه‌اند که یکی به فرهنگ یهودی و دیگری به فرهنگ آلمانی پیوند دارد.

این تصاویر، نه بازنمایی مستقیم، بلکه بازتابی شاعرانه از واقعیت تاریخی‌اند. سلان می‌دانست که حقیقت اردوگاه‌ها را نمی‌توان به‌طور مستقیم بیان کرد؛ تنها از طریق استعاره، موسیقی و شکستگی زبان می‌توان به آن نزدیک شد.

۶. واکنش‌ها و جایگاه اجتماعی

انتشار فوگ مرگ در آلمان و اروپا، نقطه‌ی عطفی در ادبیات پس از جنگ بود. این شعر به‌سرعت به یکی از متون مرجع درباره‌ی هولوکاست بدل شد. منتقدان آن را «سرود مرگ قرن بیستم» نامیدند. اما در عین حال، برخی نیز آن را بیش از حد تاریک و غیرقابل‌فهم دانستند.

از منظر اجتماعی، فوگ مرگ به جامعه‌ی آلمان یادآوری کرد که گذشته را نمی‌توان انکار کرد. این شعر، همچون آینه‌ای، چهره‌ی تاریک تاریخ را به آنان نشان داد.

۷. شعر به‌مثابه سند تاریخی

فوگ مرگ را می‌توان سندی تاریخی دانست، اما سندی که نه با زبان تاریخ‌نگاری، بلکه با زبان شعر نوشته شده است. این شعر نشان می‌دهد که شعر می‌تواند همان کاری را بکند که تاریخ نمی‌تواند: انتقال تجربه‌ی زیسته، انتقال رنج و شهادت، نه صرفاً ثبت وقایع.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

در تاریکی،

واژه‌ای را در هوا می‌کارم

باد آن را به سمت نامعلوم می‌برد

دیوارها از انعکاسش ترک می‌خورند

و سکوت،

چون آینه‌ای شکسته،

می‌درخشد

هر هجا،

پله‌ای‌ست به سوی نامرئی

و هر پله،

به جای صعود،

درونم را می‌بلعد

شعر،

نه بر کاغذ،

که بر لرزش صدا حک می‌شود

و شنونده،

ناخواسته،

بدل به شاعر می‌گردد

در میدان خالی،

کلمات چون پرندگان بی‌جهت پرواز می‌کنند

و آسمان،

دفترچه‌ای بی‌پایان می‌شود

هیچ آغاز و پایانی نیست،

تنها تکرار تغییر

و هر تغییر،

آتشی‌ست که بی‌دود می‌سوزد

من آغازگر نیستم،

بلکه پژواکی‌ام

که در دهان تو ادامه می‌یابد

و تو،

بی‌آنکه بدانی،

شعری را بازمی‌خوانی که از تو آغاز نشده بود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

از شکاف سنگ،

صدایی می‌جوشد

که نه آغاز دارد

و نه پایان.

هر واژه،

جرقه‌ای‌ست در تاریکی فلز،

و هر سکوت،

انفجاری‌ست در رگ‌های زمان.

دست‌ها،

برلوحی از الماس فراموشی

نقشه‌ی پرواز آینده را حک می‌کنند.

اگر شعله‌ها بلعیدند،

خاکستر، بذر خواهد شد؛

و اگر صدا خاموش گشت،

سایه در زبان دیگران ادامه خواهد یافت.

رسالت،

نه در نوشتن،

که در آفرینش جهانی‌ست

که هنوز نیامده است