به خون دل گرفتم رشتهٔ تدبیر و حکمت را
چگونه واگذارم یک نفس دامان فرصت را
من اما دل بریدم از جهان و آنچه بی مهری است
به آسانی چرا از دست بگذارم همه دامان فرصت را
که عمرم همچو یوسف در کمین چاه غفلت شد
و من آسان رها کردم همه غم ها،مصیبت را
به عشق تو نگه دارم چراغ آرزو هر شب
مبادا باد غفلت دور سازد نورهای معرفت را
به خوبی میرسد دستم به یک لحظه صفا ای دل
چگونه واگذارم بیسبب این منزلت را
و هر دم میرسد دل بر نوای عشق بیپایان
چرا آسان کنم خاموش، این شور و محبت را
به آرامی رسد جانم به یک لحظه تماشایی
چه سان آسان گذارم بیسبب این راز قدرت را
به صد رنج و تعب یابم یکی لبخند امیدی
چه سان آسان کنم قربان او کام و مروت را
به دشواری شکوفد گل ز سرمای زمستانی
چرا آسان کنم پژمرده رنگ این طراوت را
به سختی میرسد ماهی به ساحل از دل دریا
چه سان آسان گذارد باز در کوی غربت را
به دشواری رسد جانم به یک لحظه رهاییها
چگونه واگذارم بیسبب این یار دولت را