آینهها را از دیوار کندند
تا حقیقت، بیپناهتر شود
در اتاقی که هیچکس نیست
انعکاس، خود را میبلعد
من از سمت چپ ذهنم
با قطاری بیریل
به سمت خاطرهای میروم
که هرگز اتفاق نیفتاده است
کلمات، پوست انداختهاند
و درون هر واژه،
یک زخم تازه
با بوی کهنگی میخندد
آینهها گریه میکنند
نه از اندوه،
بلکه از تکرار بیوقفهی
چهرههایی که نمیخواهند دیده شوند
در خواب یک صندلی خالی
من نشستهام
و به نبودن خودم فکر میکنم
با صدایی که از گلویِ دیوار میآید
درویشی کشکول به دوش می گفت:
شاید
اگر عشق نباشد،
آینهها هم
به سنگ تبدیل شوند
من از خودم عبور کردهام
بیآنکه بدانم
کدام من
در کدام لحظه
تصمیم به رفتن گرفت
در پس این شعر
هیچ واژهای
به معنای خودش وفادار نیست
و هیچ معنا
به واژهای تعلق ندارد
آینهها را باید شکست
تا ببینیم
چند تکه از ما
در هر تکه جا ماندهاست
حس های لطیف من
در لبهی تیغ آگاهی
خونریزی میکند
بیآنکه کسی
برایش مرهمی باشد
فرم
در چین لباس واژهها
دنبال حقیقت میگردد
و حقیقت،
در لایهی سوم سکوت پنهان شده است
من به آینهها نگاه نمیکنم
نه از ترس،
بلکه از احترام
به آنچه نمیخواهم ببینم
پرواز یعنی
وقتی ماه
در جیبِ یک کودکِ بینام
به خواب میرود
آینهها را خاک کردند
در گورستانِ بینام
تا هیچکس
خودش را پیدا نکند
«تکهمسُرا»
آینهها را شکستند هیچکس مجبور نباشد با حقیقت خودش در آویزد.
تعریف«تکهمسُرا»
یک قطعه ی کوتاه، مستقل، اما همنوا با یک شعر یا اثر اصلی.
مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جملهی شاعرانه که با شعر اصلی همحس است، ولی خودش هم میتواند بهتنهایی بدرخشد.