bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/23
4

به خون دل گرفتم رشتهٔ تدبیر و حکمت را
چگونه واگذارم یک نفس دامان فرصت را

من اما دل بریدم از جهان و آنچه بی مهری است
به آسانی چرا از دست بگذارم همه دامان فرصت را

که عمرم همچو یوسف در کمین چاه غفلت شد
و من آسان رها کردم همه غم ها،مصیبت را

به عشق تو نگه دارم چراغ آرزو هر شب
مبادا باد غفلت دور سازد نورهای معرفت را

به خوبی می‌رسد دستم به یک لحظه صفا ای دل
چگونه واگذارم بی‌سبب این منزلت را

و هر دم می‌رسد دل بر نوای عشق بی‌پایان
چرا آسان کنم خاموش، این شور و محبت را

به آرامی رسد جانم به یک لحظه تماشایی
چه سان آسان گذارم بی‌سبب این راز قدرت را


به صد رنج و تعب یابم یکی لبخند امیدی
چه سان آسان کنم قربان او کام و مروت را

به دشواری شکوفد گل ز سرمای زمستانی
چرا آسان کنم پژمرده رنگ این طراوت را

به سختی می‌رسد ماهی به ساحل از دل دریا
چه سان آسان گذارد باز در کوی غربت را

به دشواری رسد جانم به یک لحظه رهایی‌ها
چگونه واگذارم بی‌سبب این یار دولت را
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/22
8

!

شعری سپید با تصویرسازی پاییز و پژواک حافظ در کوچه‌های خیس.

پاییز،

برگ‌ها را

به رنگ اندوه می‌زند،

و من

در کوچه‌های خیس،

ترنم شاعری را می‌شنوم

که زمزمه می کرد:

«بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین»

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
7


شعری سپید با نقاشی واژه‌ها در پیوند پاییز، یلدا و زمستان.


با قلمی از نور و سایه،

واژه‌ها را نقاشی می‌کنم:

پاییز، یلدا، زمستان

همه در یک قاب،

همه در یک نفس،

همه در جست‌وجوی رهایی

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
5



شعری سپید درباره زمستان و یلدا؛ برف و سکوت سپید در برابر پایان‌ناپذیری شب.


یلدا،

چراغی است

در دست تاریکی

که به ما یاد می‌دهد

شب، همیشه پایان ندارد.

وزمستان کودک نوپای یلدا،

برف را چون سکوتی سپید

بر شانه‌های جهان می‌پاشد،

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
3


«طنز ازدواج از بله تا ژله، در سالن عقد کوچک؛ دیالوگ‌های خنده‌دار از عاقد، داماد، عروس و مهمان‌ها. روایت شیرین و انتقادی از مراسمی که بیشتر شبیه نمایش کمدی است تا عقد جدی.»


عاقد:

«بله را گفتی؟»

داماد:

«گفتم... ولی وای فای قطع شده بود،

کسی هم ضبط نکرد!»

عروس:

«من هنوز دوبه شکم،

چون که آن دسته‌گلم

با گل مصنوعی همراه شده بود.»

مادر داماد:

«به خودت هیچ نزار،

مهم این است که شام قیمه‌ پلوست.»

پدر عروس:

«پس چرا کارت عروسی

روی آن جعبه ی کبریت

چاپ شده است؟»

مهمان:

«من فقط خاطر آن ژنگوله ها آمده‌ام،

بقیه‌ حاشیه است.»

داماد زیر لب زمزمه کرد:

«ازدواج

مثل خرید

گوشی کهنه می مونه والله؛

اولش خوشحالی

بعدشم دنبال گارانتی می گردی.»

عروس هم می‌خنده:

«نه، مثل امتحان رانندگیه؛

همه می‌گویند آسان است،

وقتی که

پشت فرمون می‌شینی

هردوچشمات گریان است.»

عاقد:

«خواهشاً آن بله را زود بگید،

من یه چند عقد و مراسم دارم!»

بچه ای گوشه ی تالار

خنده کنان می گفت :

مامانم اون ژله ها را می گوید

پدرش زمزمه کرد:

ازدواج مثل ژله می‌لرزه،

ولی شیرین می مونه.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/20
8

«غزل عاشقانه یلدا؛ عشق، امید و حافظ»
«غزل عاشقانه‌ای درباره عشق و دوست داشتن با مضمون یلدا، حافظ و امید. شعری کلاسیک که با تصویرسازی شاعرانه و موسیقی درونی، دل را به روشنایی می‌برد.»

عشق تو با دل من هیچ‌ من و ما نکند

خنده‌ی مهر تو با جان غزل‌ها نکند

ماه اگر بر دل تاریک بتابد چه شود؟

نور چشمان تو جز نور ثریا نکند؟

آن چه با زمزمه‌ی عشق کند باغ بهار

بی‌تو این باغ غم‌آلود شکوفا نکند

دل اگر بی‌تو بماند همه شب سرد شود

گرمی مهر تو جز گرمی دنیا نکند

هر نفس با غم دوری همه جان می‌سوزد

جز حضور تو کسی نام مرا ما نکند

هر غزل با تو شکوفا شود ای جان امید

بی‌تو این شعر به دل شور تماشا نکند

هر ستاره به شبِ تیره اگر نور دهد

روشنی جز به لب حافظ و یلدا نکند
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/20
6



در این شعر، پاییز به‌عنوان استعاره‌ای از گذر زمان و ناتمام‌بودگی معرفی می‌شود. انار، نماد یلدا، با تصویر «کلید» به کار رفته تا نشان دهد چگونه سنت می‌تواند راهی به سوی روشنایی باشد. واژه‌ها نقش واسطه دارند؛ آن‌ها نه فقط ابزار بیان، بلکه پل‌های معنایی‌اند که دو قطب متضاد (تاریکی/روشنایی، خاطره/امید) را به هم پیوند می‌دهند. این ساختار، همزمان شاعرانه و فلسفی است و به مخاطب امکان می‌دهد تجربه‌ی زیباشناختی و تأملی را توأمان داشته باشد.


پاییز،

همچون کتابی نیمه‌خوانده،

برگ‌هایش را

بر زمین می‌پراکند.

هر انارِ سرخ،

کلیدی‌ست برای گشودن

رازهای شب یلدا؛

و هر واژه،

پلی‌ست میان

تاریکی و روشنایی،

میان خاطره و امید،

میان سکوت و فریاد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/19
8

«تقدیم به همه مادران و زنان سرزمینمان،
به آنان که چراغ خانه‌ی دل‌اند، وسرچشمه‌ی زندگی،
و به آنان که با حضورشان جهان هر روز از نو ساخته می‌شود.این کلمات، تنها سایه‌ای کوچک از بزرگی بی‌پایان شماست.»

مادر،

تو همان فضای همبندی هستی

که در عشقمان

هیچ گسستی راه ندارد.

هر لحظه‌ی من،

به لحظه‌ی تو پیوسته است،

چنان‌که رودخانه به دریا،

و ستاره به آسمان.

در تو، هیچ جدایی معنا ندارد،

زیرا عشق، پیوندی است

که جهان را یکپارچه نگاه می‌دارد.

مادر،

تو نخستین آزادی منی،

هوایی که پیش از تولد

در ریه‌هایم جاری شد،

نوری که پیش از چشم‌هایم جهان را روشن کرد.

در هر خواب و هر رؤیای بی نشان،

تو حاضری؛

در پرنده‌ای که سینه آسمان را می‌شکافد،

در سکوتی که به پرواز بدل می‌شود.

هیچ واژه‌ای توان زندانی کردن تو را ندارد،

زیرا هر کلمه، پرنده‌ای می‌شود

که از دهانم پرواز می‌کند

به سوی آسمانی که تنها تو می‌شناسی.

تو را در آینه‌ها نمی‌توان دید؛

هر آینه‌ای که به تو نگاه کند می‌شکند،

و از تکه‌هایش هزار تصویر تازه می‌روید.

تو شعری هستی که خود را می‌نویسد،

بی‌آنکه شاعر بداند،

بی‌آنکه کاغذ تاب بیاورد.

تو همان لحظه‌ای هستی

که جهان دوباره آغاز می‌شود،

و هر بار که نامت را می‌گویم،

جهان از نو ساخته می‌شود.

مادر،

تو نه آغاز داری و نه پایان؛

تو بی‌نهایتی هستی

که عشق را به آزادی پیوند می‌زند،

و آزادی را به رهایی.

ستایش برای تو کوچک است؛

تنها می‌توان در سکوت ایستاد

و حضورت را تماشا کرد،

چنان‌که خورشید را،

یا دریایی که هرگز آرام نمی‌شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/19
8

ای ابرهای بی‌دغدغه، بارانتان کجاست؟
آغوش سبز دشت و گلستان‌تان کجاست؟

در کوچه های مان، که هیاهو شنیده است؟
آغوش گرم و بوسه‌ی پنهان‌تان کجاست؟

دل‌خسته‌اند شاخه و برگ از عطش چه شد
آب روان و همهمه در خوان تان کجاست؟

در چشم‌های شب، غم بی‌تابی‌ام شکفت
ماه دل‌آشنا، رخ تابان‌تان کجاست؟

دل را به شوق دیدن باران سپرده‌ام
آغوش عشق و وعده‌ی باران‌تان کجاست؟

در کوچه‌های خیس دلم ردّ پایتان دوید
آن ردّ پا و سایه‌ی چرخان‌تان کجاست؟

باران حقیقت است و شما دور مانده‌اید
آیینه‌ی شما و درخشش جانانتان کجاست؟

در شام گرم عشق،دل آهو گرفته است
چشمان منتظر و وعده‌ی یلدایتان کجاست؟

ای ابرهای بی‌خبر از حال عاشقان
آغوش مهر و گریه‌ی پنهان‌تان کجاست؟

#محمدرضاـگلیـاحمدـگورابی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
7


درباره شب یلدا، انتظار دیدار و پیوند عشق با نمادهای انار، فانوس و گلزار. شعری فلسفی و تصویری از محمدرضا گلی احمد گورابی که با استعاره‌های تازه، یلدا را به جشن عشق و بیداری بدل می‌کند.

شب یلدا و دل بی‌تابِ دیدارِ تو می‌گردد
خودم بیدار و چشمم باز بیمار تو می‌گردد

به هر دانه‌ اناری، راز لبخندت هویدا شد
چو روح من فدای روح بیدار تو می‌گردد

ز زلفت شام یلدا را بلند و بی‌کران دیدم
ولی صبحش پر از مهر و خریدارتو می‌گردد

به چشمانت قسم ای جان، که بی‌تو شام بی‌معناست
همان شامی که صبحش باغ و گلزار تو می‌گردد

به هر فانوس شب، یاد تو روشن‌تر ز مهتاب است
که این شب تا سحر با عشق تو، تکرار می‌گردد

دل من در هوای پاک یلدا عاشق رویت
چو خَماری که با باده پرستی واله و هشیار می گردد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
7

در این غزل عاشقانه، شب یلدا با حضور معشوق به روشن‌ترین لحظه بدل می‌شود. از آتش عشق تا خنده‌ای که باغ دل را گلشن می‌کند، این شعر تصویری شاعرانه از پیوند عشق و زمستان است. مناسب برای علاقه‌مندان به شعرهای احساسی، عاشقانه و مناسبتی

با تو هر شب چون شب زیبای یلدا می شود
یا وجودم همنفس با موج دریا می‌شود

عشق تو چون آتشی در جان من افروخته
کوهی از هیزم بر آن آتش مهیا می شود

چون سحر در پرده‌ی ظلمت، تویی خورشید عشق
با نگاهت شام تاریکم مصفا می شود

ای که زاده در شب یلدا، بهاری در دلم
قصه ی ما قصه ی مجنون و لیلا می شود

چون بهار از خنده‌ات، باغ دلم پیدا شده
کفتر دل‌های ما سوی ثریا می شود

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
7

دل شکسته در شب یلدا | غزلی در غم و عشق
غزل دل شکسته در شب یلدا؛ روایت غم، عشق و اشک‌های بی‌رویا. ترکیبی از استعاره‌های شب، ماه، شمع و سایه که با زبان شاعرانه، حس تنهایی و دلواپسی را به تصویر می‌کشد.
دل شکسته در شب یلدا به جان آمد ز غم

اشک من از چشم بی‌رویا روان آمد ز غم

سایه‌ات افتاد بر دیوار قلب بی‌پناه

ناله‌ای از سینهٔ تنها نهان آمد ز غم

هر که با یاد تو پیمان وفا بست از نخست

در مسیر عشق بی‌پروا فغان آمد ز غم

ماه اگر بر بام شب تابید، دل را سوخت باز

نور او با تیرگی هم‌داستان آمد ز غم

شمع را گفتم که امشب خامشی کن، بی‌صدا

گفت: از آتش، دل شیدا نشان آمد ز غم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
7

«شعر سپید پاییزی با استعاره‌ی کلید و یلدا؛ روایتی فلسفی از گذر فصل‌ها تا سپیدی زمستان.»
درختان،

واژه‌های زردشان را

چون نامه‌های سوخته

رها می‌کنند،

باد،

کلید را

در جیب یلدا می‌گذارد،

و راه،

به‌جای مقصد،

به پرسشی بی‌پاسخ بدل می‌شود.

پاییز،

نه فصل،

که مکاشفه‌ای است

در آستانه‌ی فراموشی،

هر برگ،

شهادتی است

بر مرگ آرام رنگ‌ها.

زمستان،

با سپیدی‌اش،

جهان را بازنویسی نمی‌کند،

بلکه خط‌خوردگی‌های گذشته را

به متن تازه بدل می‌سازد.

نور،

از لابه‌لای شاخه‌ها،

به‌سان تیغی پنهان

عبور می‌کند،

و سکوت،

بلندترین فریاد این راه است،

که پایان را آغاز می‌نامد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
6


شعر نو نیمایی عاشقانه با تصویرسازی از بهار، پاییز، فانوس و باران؛ اثری که با وزن نیمایی و زبان تصویری، عشق و فلسفه را در قالبی تازه روایت می‌کند

بهار از چشم تو آغاز شد جانا،

ولی پاییز دل با تو جوان ماند

نسیم از زلف تو برخاست و،

برگ از خزان، رنگ جهان گیرد

به هر آیینه تصویرت شکوفا شد،

چو مهتابی که در دریا غریق بی ریا گردد

ولی در موج‌های بی‌قرار دل،

صدای عشق تو با صد نوا آمد

به بیداریِ شب، فانوس من یارا،

به یاد چشم تو روشن‌تر از روی جهان آید

که در ظلمت، چراغی جاودان،

راز دلم را بی محابا سوی جانم ارمغان آرد


به هر اندوه من، باران فرو بارید

ولی در انتهای آن سفرهای فراموشی،

فقط نام تو بر لب‌های من جاریست

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
3

شعر سپید درباره کوه، سکوت و برف؛ ترکیبی از تصویرسازی برای جست‌وجوی معنا در زمان و هستی

کوه
حکایتِ پنهانِ سکوت را گفت

صدای برف

روی واژه‌ها نشست

و شب فهمید

زمان گذشته است

سایه‌ها دره را بلعیدند

باد،

خاطره‌ای سرد را

میان سنگ‌ها پخش کرد

چراغ‌های دور،

مثل ستارگان خاموش شدند

انسان،

نقطه‌ای لرزان در برابر عظمت بود

و سکوت،

آخرین زبان جهان باقی ماند

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
4

«شعری سپید با تصویرهای سوررئالیستی و فلسفی؛ از چاه سکوت تا پرنده‌ای بی‌اوج، سفری در هزارتوی انسان و زمان. تحلیلی از نور، تاریکی و اراده در قالب شعر معاصر.»

در ژرف‌ترین چاهِ سکوت،

آوایی از آینده برخاست؛

نه پرنده،

که تپشِ جنینِ نور،

زاده در تاریکی.

زمین، فرش نبود،

کهکشانی بود از خاطراتِ فراموش‌شده؛

هر دانه‌ی خاک،

نقشه‌ای از جهان‌های بی‌ نشان.

انسان، رهگذرِ هزارتوی خویش،

بر پیکرِ آینه‌ها گام می‌زد؛

هر تصویر،

سایه‌ای از اراده‌ای دور،

دست‌نیافتنی.

آسمان، پرده نبود،

نفَسِ بی‌نهایت بود؛

در هر بازدم،

رودی از زمان،

به گذشته بازمی‌گشت.

و دست‌های انسان،

شاخه‌های حرص بودند؛

نه رو به خورشید،

که خزنده به مغاکِ تاریکی.

طلوع، پایان نداشت؛

غروب، آغازِ رویا بود.

پرنده‌ای پرواز می‌کرد،

بی‌اوج،

اما با هر بال،

تکه‌ای از افق را می‌دزدید.

بومرنگِ سکوت،

در دستانِ باد چرخید،

بازگشت به انسان؛

نه برای تنبیه،

که برای تذکر:

هیچ اثری بی‌پاسخ نمی‌ماند.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
3

شعر سپید «مرزهای ناپیدا» با تصویرسازی فلسفی از افق، بی‌کرانگی و جستجوی ناشناخته؛ مناسب برای علاقه‌مندان به شعر مدرن، فلسفه و ادبیات معاصر فارسی

هیچ‌کجا،

خطی نیست.

افق،

فقط شکستِ دو آینه،

که نمی‌دانند

کدام تصویر،

کدام سایه.

قدم‌ها،

بر خاکی که پایان را

بلعیده است.

نگاه‌ها،

کشتی‌های بی‌ قرار،

در دریایی بی‌نقشه،

که هر موج،

جهانی تازه می‌زاید.

مرزها،

واژه‌هایی فرسوده،

که بر دیوار زمان

نقش نمی‌بندند.

در این بی‌کرانگی،

هر نقطه،

انفجار آغاز است.

هر پایان،

شکافی به سوی ناشناخته.

ما،

مسافران جهان‌هایی هستیم،

که هنوز خلق نشده‌اند.

و خطوط میان ما،

تنها افسانه‌هایی‌ هستند،

که در غبار گذشته

خاموش می‌شوند
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
6

معنا،

کودکی‌ست،

که هر بار با شنیدن نامش،

به شکل دیگری هبوط می‌کند،

هر گریه،

واژه‌ای تازه،

و هر خنده،

جهانی نو می‌سازد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
6


شعر حکمت‌آمیز درباره آرامش، خرد و بخشندگی؛ راهنمایی برای دوری از خشم، حسد و کینه و رسیدن به مهر و دانش.

به آرام ،دل را ز کین دور کن

دل آشفتگی را یکی سور کن

به اندیشه فرما، ز کوشش متاب

که طوفان شود کشتی آرد شتاب

چو طوفان بیاید، خرد پیشه کن

به آرامش اندر زمان ریشه کن

ز گفتار نیکو بجو راستی

که بد آورد بر دلت کاستی

گمان را مگردان ز تقصیر خویش

به آزرم مگذر ز تأثیر خویش

تو از چشمه‌ی مهر نوشی بگیر

ز نام آوران سخت کوشی بگیر

به دشمن نظر کن، ولی دور باش

ز آسایش و سور، پر نور باش

به بیدادگر تکیه کردن خطاست

که طوفان کند کج همان راه راست

چو نیکی بجویی، بماند نشان

به دشنام و نفرین، شو بدگمان

ز بخشندگی کام دل تازه کن

به گنج محبت همه سازه کن

ز رشک و حسد جان و دل دور دار

که آتش ببارد گهِ کارزار

دل پاک باشد به گیتی چراغ

شود پخته خام از تف گرم و داغ

بیا سینه از تیرگی پاک کن

به مهر و وفا نیز ادراک کن

چو عقل و خرد در دلت راز شد

به تدبیر مهر همساز شد

تو را رای نیکو به جوشش برد

که با مهر، دل را به دانش برد

هر آنکس که گیرد به پاکی پناه

ز طوفان غم یابد آرامگاه

به یاران نیکو بده اختیار

که باشد به مهر و وفا یادگار

نگه دار اندیشه‌ از سست گام

که باشد شکسته ز صد ره کلام

ز تدبیر، دروازه‌ را باز کن

به خوبی به خوبان یکی راز کن

ز گفتارِ نیکو، سخن ساز کن

پس آنگه به اندیشه آغاز کن

چو آزرم گیرد دل مهربان

شود مهر او در دل دیگران

به حکمت، سرود دلت تازه کن

به دانش، رخ از تیرگی تازه کن

به تدبیر گردد خرد پایدار

نگه بان اندیشه‌ باش و بدار

به گفتار نیکو گشاید گره

شناسند مردان مهتر ز که

چو سیلاب تیره نماید خروش

همه شهر گردد پر از جنب و جوش

ز بخشش دلت را سبک‌بار کن

ز نیکی جهان را پر از کار کن

چو یار نکو را به دل جای ده

همه نیکویی بر سر و پای نه

مپندار کز رشک آید ثبات

که آتش ندارد رهی بر نجات

به آرامی از خشم بگذر چنان

که دریا نگیرد ز طوفان نشان

به تدبیر گردد خرد پادشاه

ز نادان نخواهی به دانش پناه

تو با مرد دانا بساز اختیار

که نیکی دهد راه ها بی شمار

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/18
4

اگر تو را نداشتم،

دلم غریب و بی‌پناه

چراغ خانه در شبم،

پر از غبار درد وآه

تو آمدی و خنده شد،

به چشم خسته‌ی دلم

تو روشنی جان من،

امید صبح بی‌گناه

اگر تو را نداشتم،

چه بود سهم این وجود؟

فقط سکوت و گریه‌ها،

فقط نماز بی سجود

تو با منی، همین بس است،

که بی‌تو جان نمی‌رسد

تو عاشقی، تو مهربان،

تویی تمام این جهان

اگر تو را نداشتم،

جهان به وهم می‌گذشت

شراب عشق ،بی‌ نگار

به کام غم نمی‌ نشست

چراغ جان ز بی‌کسی،

ز دود، وهم می‌گرفت

ولی به نامت ای نفس،

دل از عدم نمی‌رمید

بهار بی‌تو خسته بود،

خزان به رنگ خون نشست

تو آمدی و باغ دل

ز عطر تو جوانه زد

اگر تو را نداشتم،

چه بود سهم این وجود؟

غمی به وسعت جهان،

سکوت محض بی‌حدود