نگهکفشی مانده درساحل
زیر شنها
نیمهپنهان مانده است
انحنای چرمِ ترکخورده،
که روزی در شهر قدم زده بود
و حالا،
دریا
آن را نه شسته،
نه پس داده،
فقط تماشا کرده
مثل کودکی که معنیِ نبودن را
در رد پای دیگران میآموزد.
لنگهکفشی هست
که مثل یک جملهی ناقص
در حاشیهی نامهای
بیپاسخ
رها شده.
شبیه شاعری که
در آخرین شعرش
وقتی گفت:
«و من فکر میکنم که این خیابان با آن چراغ خاموش،
همیشه بخشی از من را گم کرده است.»
چرمِ سوختهاش
بوی تصمیمهای خسته میدهد
و بندش،
مثل بندی بر دستِ کسیست
که میخواست بماند،
اما بلد نبود راه برگشت را
از دلِ جهانِ بیمفهوم پیدا کند.
دریا
با موجی کمخیز
به آن زخم زده
اما نه از روی خشم،
بلکه از روی ترحم
برای چیزی
که از جهان جا مانده
بی آنکه کسی دنبالش آمده باشد.
واگر ...... بود،
میگفت:
«با چشمی از استخوان
و حنجرهای بیصدا
این کفش
تاریخ تکهتکهی یک انسان است.»
و حالا
شاعری در دورترین افق
با ابرها
به آن نگاه میکند
و شعرش را
در دهانِ ماهیان گمشده میگذارد.
از کفش میپرسند:
چهکسی رفت؟
و چرا تو نرسیدی؟
کفش چیزی نمیگوید
تنها
با شنهای کنارش
خاطرهای از آخرین قدم
نجوا میکند
در زبانی
که تنها سکوت
ترجمهاش میکند.