bg
شیما رحمانی
کاش
1404/08/11
5

قلقلک داده تَنِ زخمیِ ابر را؛
دریا
ولی افسوس که ابر؛
خنده اش محبوس است.
شیما رحمانی
کاش
1404/08/10
5

نازِ باران را کشیدم؛
بلکه چشمَم تَر شود
بغضِ بی گریه علاجَش؛
آشتی با ابرهاست.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
7


«شعری عاشقانه و اندوهناک با تصویرسازی از دیلمان، دریای خزر، باغ‌های چای و خاطرات شمال ایران؛ شعری که از گذر عمر، عشق بی‌فرجام و حسرت‌های جاودانه می‌گوید.»
عمر من در جویبار خاطرت آرام رفت

چون شرابی کهنه در دل از درون جام رفت

اشک من چون رود جاری در دل صحرای عشق

هر نفس با یاد تو افتاده و در دام رفت

در غروب جنگل و در سایه سار دیلمان

دل به دنبال نگاهت بینوا ناکام رفت

باغ چای و شالی و امواج دریای خزر

دلخوشی های قشنگی بود و این ایام رفت

برگ‌برگ لحظه ها پژمرده شد در باد سرد

خاطراتم درمیان نِیستان بی نام رفت

هر شب از بوی تو در باران مرداب جنون

خوابم آغشته به خون و سوی خون آشام رفت

روح حیران مرا بردی به مسلخ بی دفاع

پیکرم بیچاره سوی چوبه ی اعدام رفت

عقل با دل در نبرد بی‌سرانجام اوفتاد

دین من از دل به پای عشقِ بی‌فرجام رفت

پیکرم چون سایه‌ای در مه فرو افتاده بود

در میان دشت گور آمد ولی بهرام رفت

آخرین برگم فرو اُفتاد از جور خزان

باد پاییزی رسید و عمر بی انجام رفت

گرچه هردم سوختم در آتش اندوه و درد

باز هم بر لب سرود دفتر خیام رفت

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
14

فصل دوم: جنگ و تبعید،بخش اول: آغاز جنگ جهانی دوم «پل سلان، شاعر بزرگ قرن بیستم، با زبانی زخمی و شهادت‌محور، ادبیات مدرن را دگرگون کرد. در این یادداشت ، زندگی، آثار، میراث ادبی و جایگاه او در فلسفه و نقد معاصر بررسی می‌شود. یادداشتی برای علاقه‌مندان به شعر مدرن .»
فصل دوم: جنگ و تبعید،

بخش اول: آغاز جنگ جهانی دوم

وقتی در سپتامبر ۱۹۳۹ آلمان نازی به لهستان حمله کرد، پژواک این واقعه به سرعت به بوکووینا و چرنوویتس رسید. شهری که تا دیروز در مرز فرهنگ‌ها و زبان‌ها می‌زیست، ناگهان خود را در مرز جنگ یافت. برای پل سلان، نوجوانی که تازه قدم به جوانی گذاشته بود، این آغاز نه فقط یک جنگ جهانی، بلکه آغاز فروپاشی جهان شخصی‌اش بود.

۱. چرنوویتس در آستانه‌ی جنگ

چرنوویتس در آن زمان بخشی از رومانی بود، اما همواره در معرض کشاکش قدرت‌های بزرگ قرار داشت. با آغاز جنگ، این شهر به صحنه‌ی رقابت میان شوروی و آلمان بدل شد. در سال ۱۹۴۰، ارتش سرخ وارد بوکووینا شد و چرنوویتس به بخشی از اتحاد جماهیر شوروی پیوست. این تغییر ناگهانی، فضای سیاسی و اجتماعی شهر را دگرگون کرد: مدارس، انجمن‌ها و مطبوعات تحت کنترل شوروی درآمدند.

برای سلان، این نخستین تجربه‌ی مستقیم از سیاست به‌مثابه نیرویی ویرانگر بود. او که در فضایی چندفرهنگی و نسبتاً آزاد رشد کرده بود، اکنون با محدودیت‌ها و سانسور مواجه شد. اما این تنها آغاز بود؛ چرا که یک سال بعد، با حمله‌ی آلمان به شوروی، نیروهای رومانیایی متحد نازی‌ها دوباره وارد شهر شدند و چرنوویتس به جهنمی برای یهودیان بدل شد.

۲. قوانین ضدیهودی و آغاز تبعیض آشکار

با ورود نیروهای رومانیایی و آلمانی در سال ۱۹۴۱، قوانین ضدیهودی به سرعت اجرا شد. یهودیان مجبور به پوشیدن ستاره‌ی زرد شدند، از مشاغل دولتی اخراج گردیدند و اموالشان مصادره شد. برای خانواده‌ی آنتشِل، این به معنای فروپاشی زندگی روزمره بود. خانه، مدرسه، کتابخانه و حتی خیابان‌های شهر دیگر برای آنان امن نبود.

این تجربه‌ی تبعیض آشکار، برای سلان به معنای مواجهه‌ی مستقیم با «دیگری‌سازی» بود. او دریافت که هویت یهودی‌اش، که تا دیروز بخشی از تنوع فرهنگی شهر بود، اکنون به برچسبی مرگبار بدل شده است. این تجربه، بعدها در شعرهایش به صورت وسواس نسبت به «نام» و «دیگری» بازتاب یافت.

۳. نخستین تبعیدها و گتو

در همان سال، بخشی از یهودیان چرنوویتس به گتو منتقل شدند. گرچه این گتو نسبت به بسیاری از گتوهای اروپایی شرایط بهتری داشت (به دلیل مداخله‌ی شهردار وقت، تروئاندورف)، اما همچنان فضایی از ترس، گرسنگی و بی‌ثباتی بود. خانواده‌ی سلان نیز در معرض خطر تبعید به ترانس‌نیستریا قرار گرفتند.

برای پل سلان، این دوران به معنای زیستن در تعلیق بود: هر روز می‌توانست آخرین روز باشد. او در همین سال‌ها نخستین شعرهای جدی خود را نوشت؛ شعرهایی که هنوز منتشر نشده بودند، اما در آن‌ها ردّی از اضطراب و تاریکی زمانه دیده می‌شد.

۴. جنگ به‌مثابه فروپاشی زبان

از منظر فلسفی، آغاز جنگ جهانی دوم برای سلان لحظه‌ای بود که زبان، دیگر کارکرد عادی خود را از دست داد. زبان سیاست، زبان تبلیغات و زبان فرمان‌ها، همه در خدمت خشونت قرار گرفته بودند. واژه‌ها دیگر حامل حقیقت نبودند، بلکه ابزار سرکوب و مرگ بودند.

این تجربه، بعدها در شعر او به صورت شکستن نحو، فشردگی معنا و گریز از وضوح بازتاب یافت. او می‌دانست که اگر بخواهد حقیقت را بیان کند، باید زبانی تازه بیافریند؛ زبانی که از دل سکوت و شکستگی برخیزد.

۵. تجربه‌ی شخصی و تجربه‌ی تاریخی

آغاز جنگ برای سلان نه فقط یک واقعه‌ی تاریخی، بلکه تجربه‌ای شخصی بود که زندگی او را برای همیشه تغییر داد. او از نوجوانی شاعر، به جوانی تبعیدی بدل شد. این گذار، همان چیزی است که شعر او را از بسیاری از شاعران هم‌عصرش متمایز می‌کند: شعری که نه از فاصله، بلکه از دل فاجعه نوشته شده است.

محمدرضا گلی احمد گورابی/دکترزهرا روحی‌فر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
17

خزر،

چون زنی با تاجی از موج ونمک ،

بر سینه‌ی خود قوهای زنگ‌زده را

چون کاکاهای شالیزار

بر آب سایه می‌اندازد.

مرال،

با شاخ‌هایی از مه و مرگ،

در سپیدرود می‌تازد

و هر گامش،

سُرنای جنگل را

به آتش می‌کشد.

حواصیل،

پیام آوار اندوه،

در تالاب انزلی

با دهانی از خزه و زنگ،

مرثیه‌ای برای انسان می‌خواند.

باران،

باران بی‌پایان،

باران بی‌قرار،

بر شالیزار می‌بارد

چنان‌که گویی

خود آسمان

در گلوی زمین

خفه می‌شود.

و ماسوله،

با پله‌های فانوسی‌اش،

در مه فرو می‌رود،

چون شهری که

به خواب ابدیِ خویش

با شکوهی تاریک

رضایت داده است.

توضیحات:

کاکاهای:مترسک‌های شالیزار

مرال: گوزن قرمز شمالی

سرنا: ساز بادی محلی

حواصیل: نوعی پرنده

ماسوله: روستای پلکانی تاریخی در کوهستان‌های گیلان

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
18

خواب پنهان در دل شب،

پرده‌ها را باز کرد

موج خاموش از میان

بر سینه‌ی صحرا نشست

نور لرزان

بر فراز قله‌ها پرواز کرد

باد سرگردان

مسیر تازه‌ای را فاش کرد

چشم بیداری

ز خواب کهنه ناگه برجهید

تادر آغوش زمان آرام گیرد جانمان

سنگ خاموش از تپش

در ژرفنای آتش شکافت

رود پنهان در مسیر خویش

دریایی بِجَست

صبح روشن بر درختان

شاخه‌ها را سبز کرد

آسمان از خنده‌ی خورشید

رنگی تازه بست

سایه‌ها در عمق شب

آرام کم کم محو شد

پرده‌های تیره از

پیش نگاهم باز شد

ای حضورِ بی‌کرانه

در ضمیرم جاودان

با تو این پایان شب

آغاز فردایی دگر
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
19

خواب زلفت در شب تاریک، جانم را گرفت

چشم مستت شعله زد هم دین و ایمانم گرفت

ماه پنهان شد ز شرم خنده‌ی شیرین تو

نور مه در چهره ی مهتاب تابانم گرفت

باد می‌رقصید با عطرِ نفس‌های خوشت

باغ روشن ازحضورت آتشی جانم گرفت

من به نامت هر نفس، چون رود جاری می‌شوم

دست تو در دستِ من هم مهر و آبانم گرفت

چشم تو دریای بی‌پایان، مرا در خود کشید

موج‌هایش هر نفس، در سینه‌ طوفانم گرفت

باغ بی تو هست ویران و پر از پژمردگی

شاخه‌ خندان از نگاهت دست و دامانم گرفت

هر نفس با روی تو، خورشید در جان می دمد

آسمان از شوق تو، در رزم میدانم گرفت

باد شب از عطر موهایت هراسان می شود

هر ستاره با فروغت عهد و پیمانم گرفت

خنده‌ات چون صبح روشن، پرده‌ی شب را درید

روح من در پرتو آن آب و هم نانم گرفت

ای حضور بی‌کرانه در سکوت خسته‌ام

با تو بودن در دل من، گوی چوگانم گرفت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/06
18


آبرویم را مریزی، شعری عاشقانه و عارفانه | غزل دلنشین درباره راز دل و دلدادگی


آبرویم را مریزی آبرو دارم دلا

این همه بد می‌کنی من با تو خو دارم دلا

پای حرف من نشین یک روز گر فرصت کنی

زخم‌های لاعلاجی در گلو دارم دلا

اشک را گم کرده ام در حسرتش آواره‌ام

دفتری پر از غزل در هجر او دارم دلا

سالیانی می‌نشینم پای صحبت‌های تو

لحظه ای رو کن به سویم آرزو دارم دلا

سرّ دل معروف باشد در نگاه آشنا

لیک من رازی نهفته در وضو دارم دلا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/05
16

دفتری،
بر میز سرد شب
بی‌خواب.

صفحه‌ها،
چشم‌هایی
بی‌پلک،
که جهان را
در سکوت کاغذ
می‌بلعند.

شاعری،
با تیغ واژه،
بر پوست منطق
خطی کشیده‌ست،
خطی که از آن
خون رؤیا
می‌چکد.

فرای واقعیت،
نه پرنده،
نه قفس،
فقط سایه‌ای
که از دیوار ذهن
به کهکشان
گریخته.

جنون،
در قابِ خرد،
مثل ماهی
در آینه،
که هر بار
به سمت خود
شنا می‌کند
و باز
غرق می‌شود.

و ما،
بی‌نام،
بی‌جهت،
در راهروهای بی‌انتها،
با صدای ورق خوردن جهان.

با صدای ورق خوردن جهان،
دفتر جنون،
در من
زایشی بی‌نام،
بی‌جهت،
مثل شکفتن سنگ
در خواب دریا.

و ناگهان،
صدایی از آینده:
«آیا بودن،
جز تکرارِ نبودن است؟»
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/04
5


شعر سپید«سه‌صدای طبیعت: آب، برگ و پرندگان»درباره صدای آب، خش‌خش برگ‌ها و آواز پرندگان در طبیعت شمال ایران؛ تجربه‌ای شاعرانه و فلسفی از هم‌زیستی انسان و جهان طبیعی، با تصویرسازی چندلایه و زبانی نو.

آب،
بر سنگ‌های بی‌نام
حافظه‌ای را می‌ساید
که حتی زمان
فراموش کرده است

برگ‌ها،
در هر لرزش
خاک را به یاد می‌آورند
بی‌آنکه بدانند
چه چیزی را پنهان می‌کنند

پرندگان،
در ارتفاعی بی‌جهت
آینده را صدا می‌زنند
و صدا
پیش از رسیدن
به جایی نامعلوم
خاموش می‌شود

و ما،
در میان این سه‌صدا
پوشیده‌ایم
با حضوری ناتمام
که نه آغاز است
نه پایان
فقط
لرزشِ کوتاهِ یک رؤیا
در حافظه‌ی جهان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/03
17

از آن‌سوی تاریکی
من از پوست زمان عبور کردم
و به جایی رسیدم
که صداها
درون سنگ‌ها نفس می‌کشیدند
نفس‌هایم را در لایه‌ای از نور پیچیدم
و به سمت پرنده‌ای رفتم
که بال‌هایش از جنس خاطره بود

درختی را دیدم
که ریشه‌هایش به آسمان می‌رفت
و برگ‌هایش
در خواب خاک می‌افتادند

آنجا بود
که فهمیدم
تو هنوز در من
مثل انعکاس در آب
تکرار می‌شوی

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/03
13

وقتی خاموش شدی

من تو را به راهی بردم

که درختانش سایه نداشتند

صدایت را در جیبم گذاشتم

و با تپش آن، پرندگان بی‌نام را صدا زدم

دست‌هایم را تا لبه‌ی افق کشیدم

و ناگهان، آینه‌ای از آب

میان آسمان شکافت

ستاره‌ها مثل ماهی‌های بی‌چشم

از قاب شکسته‌ی شب بیرون ریختند

آنجا بود که فهمیدم

خواب، ادامه‌ی توست

که در من

بی‌وقفه

می‌چرخد

#محمد_رضا_گلی_احمد_گورابی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/02
17

برف می‌بارد سر گنجشکها در لانه ها
می‌نشیند خاطری خاموش روی خانه‌ها

راه خلوت، سایه‌ی فانوس‌ها در امتداد
می‌کشد نقشی ز رؤیا بر تن ویرانه‌ها

عابری تنها، عبورش قصه‌ای از غصه ها
می‌تپد در سینه‌اش عشقی چوصد افسانه‌ها

چتر او چون سقف کوتاهی به زیر آسمان
می‌ فشاند بوی باران‌ را به روی دانه‌ها

هرچه سرمای زمستان بست، بر جانم چه باک
می‌ وزاند عشق، گرمایی به روی شانه‌ها

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/02
13

در دل مهتاب رشت افتاده‌ام چون برگ تر
می رساند باد سردی بوی عشقی بی‌خبر

چشم او چون آبی رود سپید و خنده اش
می‌ کند جان مرا خالی از اندوه بشر

در صدای چلچله پیچیده راز بی‌کران
می‌ زند او زخمه‌ای بر ساز جان و بال و پر

عشق را در برگ شمشاد و نسیم صبح دید
باز در آیینه و افسانه‌ها و در سفر

هرچه تقدیرم به شب‌های سیه آغشته بود
شسته شد با بارشی از ابرهای رهگذر

در دل خاک شمال، آن‌جا که باران خانه داشت
رُست گل‌هایی که می‌خندند به لبخند سحر

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/01
25

به خود رسیدم و از شب دورتر شده‌ام
میان آینه‌ها بی‌عبورتر شده‌ام


صدای باد مرا با خودش نخواهد برد
که ریشه‌دارتر از بی عبورتر شده‌ام


تو را نگفتم و گفتم، به هر زبان سکوت
درون واژه ولی بی‌ظهورتر شده‌ام


به شوق دیدن تو، چشم را نبسته‌ام آری
ولی در آینه‌ها کورکورتر شده‌ام


جهان نمانده به جز لذتی که می‌ارزد
من از تبار همین پرسرورتر شده‌ام

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/01
12

به نور روشن شب، بی‌صدا رقم زده‌ام
درون سایه‌ی خود، بی‌هوا قدم زده‌ام


نه باد مانده، نه باران، نه ردّی از بودن
فقط به شاخه‌ی تردید، دعا رقم زده‌ام


تو را نگفتم و گفتم، به شکل برگ و نسیم
درون لحظه‌ی سبز، بی‌وفا قلم زده‌ام


جهان چه پر شد از چشم‌های زیبایت
من از نگاه تو، بی‌ادعا علم زده‌ام


اگرچه هیچ کسی جز توام صدا نمی کند
برای بودنت ای مه لقا هرم زده ام
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/01
18

نه خواب مانده، نه بیداری‌ام به جا مانده
فقط حضور تو در قالب وفا مانده


جهان شکسته و من در شکاف بودن‌ها
میان بودن و نابودیم رها مانده


تو را نگفتم و گفتم، به شکل پرسش‌ها
که پاسخ از دل آیینه‌ها جدا مانده


دلم به سمت تو می آید، اما چه آهسته
درون لحظه‌ی بی‌چشم، رد پا مانده


اگرچه هیچ کسی در من ایستاده نبود
برای ماندن تو اینجا رها مانده

۰
۰
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/01
16


این شعر سپید درباره «میل دیگری»، مفاهیمی چون غیاب، هویت، و جست‌وجوی بی‌پایان انسان را در زبانی نو و تصویری رادیکال بازآفرینی می‌کند. ترکیب زبان کهن و نگاه مدرن در این شعر مشهود است

«پرنده در قفس آینه»

من
در دهان دیگری
آغاز می‌شوم
نه در تن خویش.

واژه‌ها،
نه از من،
که از خاکستر تو
برمی‌خیزند؛
بوی دودشان
در ریه‌هایم
می‌ماند،
مثل زمستانی
که از گلو
پایین
می‌ریزد.

صدایم
لیوانی‌ست
ترک‌خورده
نه آب را
نگه می‌دارد،
نه سکوت را.

میل من،
نه به داشتن،
که به ردّی‌ست
بر بخار آینه؛
پیش از لمس،
ناپدید
می‌شود.

من،
پرنده‌ای‌هستم
در قفس آینه
با بال‌هایی
از نور شکسته؛
هر ضربه،
زمان را
خرد می‌کند
و بر کف
شیشه‌ایِ جهان
می‌ریزد.

از کوچه،
بوی نان تازه
می‌آید؛
و ناگهان
تمام فلسفه
در گرسنگی
ساده‌ی تن
فرو
می‌ریزد.

شعر،
نه پاسخ،
که زخم پرسش است؛
حفره‌ای
میان من و تو
که در آن
معنا
می‌میرد
و از استخوان سکوت
باز
زاده
می‌شود.

نامم را
می‌گویم
نام،
چون پرنده‌ای
زخمی
از دهانم
می‌افتد
و بر کف آینه
جا
می‌ماند.

و در پایان،
تنها
تصویری
می‌ماند:

پرنده‌ای
که در قفس آینه
پرواز می‌کند،
در حالی‌که
بیرون،
باران
بر شیشه
می‌کوبد؛
و هیچ‌کس
نمی‌داند
این صدا
از سقف است
یا
از آسمان.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/01
16

عشق یعنی در دل شب، شعله در جان داشتن

با نگاهی خسته حالی زار و نالان داشتن

در مسیر بی سرانجام و دلی بی‌سرپناه

مثل ابری، از تپش‌ها، رد طوفان داشتن

باز هم در جمعه‌ها و بی‌خبر، بی‌هم‌نفس

در دل محراب دل، شور هزاران داشتن

تا که در آیینه‌ی جان، نقش رویت نقش بست

با دلی بی‌تاب، سودای پریشان داشتن

در هجوم تیر و تردید و قرار بی قرار

با نگاهی ژرف، روی خوب و تابان داشتن

عطر جانت را چه نسبت با دکانِ عطرها؟

در نسیم صبح، عطر ناب گیلان داشتن

این حکایت را به خطی از طلا باید نوشت

در دل‌ افسرده، بزم کاخ شاهان داشتن
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/01
15

گشوده شد در شادی، به کوی یار رسیدم

به هر طلوع دل‌انگیز، به روزگار رسیدم

شکست مرز تباهی، گذشت فصل غم و درد

به بزم خنده و شادی، به لاله‌زار رسیدم

تو ماه روشن شب‌ها، من آسمان تو هستم

به هر مدار که چرخید، به اعتبار رسیدم

به رودخانه‌ی لبخند، روانه شد دل خسته

که در ترانه‌ی وصلت، به جویبار رسیدم

تو آن بهار دل انگیز، من آن درخت شکوفا

که با حضور تو یک‌سر، به برگ و بار رسیدم

به لوح ساده ی عمرم بنه تو خامه ی مهرت

که عمری شد و آخر به افتخار رسیدم