bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
2

نگه‌کفشی مانده درساحل

زیر شن‌ها
نیمه‌پنهان مانده است
انحنای چرمِ ترک‌خورده،
که روزی در شهر قدم زده بود
و حالا،
دریا
آن را نه شسته،
نه پس داده،
فقط تماشا کرده
مثل کودکی که معنیِ نبودن را
در رد پای دیگران می‌آموزد.

لنگه‌کفشی هست
که مثل یک جمله‌ی ناقص
در حاشیه‌ی نامه‌ای
بی‌پاسخ
رها شده.

شبیه شاعری که
در آخرین شعرش
وقتی گفت:
«و من فکر می‌کنم که این خیابان با آن چراغ خاموش،
همیشه بخشی از من را گم کرده است.»

چرمِ سوخته‌اش
بوی تصمیم‌های خسته می‌دهد
و بندش،
مثل بندی بر دستِ کسی‌ست
که می‌خواست بماند،
اما بلد نبود راه برگشت را
از دلِ جهانِ بی‌مفهوم پیدا کند.

دریا
با موجی کم‌خیز
به آن زخم زده
اما نه از روی خشم،
بلکه از روی ترحم
برای چیزی
که از جهان جا مانده
بی آن‌که کسی دنبالش آمده باشد.


واگر ...... بود،
می‌گفت:
«با چشمی از استخوان
و حنجره‌ای بی‌صدا
این کفش
تاریخ تکه‌تکه‌ی یک انسان است.»

و حالا
شاعری در دورترین افق
با ابرها
به آن نگاه می‌کند
و شعرش را
در دهانِ ماهیان گم‌شده می‌گذارد.

از کفش می‌پرسند:
چه‌کسی رفت؟
و چرا تو نرسیدی؟

کفش چیزی نمی‌گوید
تنها
با شن‌های کنارش
خاطره‌ای از آخرین قدم
نجوا می‌کند
در زبانی
که تنها سکوت
ترجمه‌اش می‌کند.



محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
1

انبار چیزهای کمشده

در انتهای کوچه‌ای
که دیوارش هر روز کوتاه‌تر می‌شود،
انباری هست
پر از چیزهایی
که هیچ‌کس دیگر
آن‌ها را به نام صدا نمی‌زند.

چترهایی
که فقط در روزهای بی‌باران گم شدند،
عروسک‌هایی
که خواب مانده‌اند
در خاطره‌ی دختری
که حالا
موهایش را
با سکوت می‌بندد.

در آن‌جا
ساعت‌هایی هست
که زمان را از دست داده‌اند؛
نه جلو می‌روند
نه عقب،
فقط در مدار گریه می‌چرخند.

یک جفت کفش مردانه
با رد پای هیچ سفری
کنار نامه‌ای خوابیده‌اند
که هرگز فرستاده نشد
اما تمامِ واژه‌هایش
بر لبِ نویسنده مرده‌اند.

در این انبار
آینه‌ای هست
که خودش را نمی‌شناسد
چون هر کس در آن نگاه کرد
بلافاصله
چهره‌اش را فراموش کرد
تا شبیه‌تر باشد
به آدم‌های خوشبخت.

در این انبار
صندلی‌ای هست
که می‌گوید:
من روزی
پدر بودم،
در شبی بی‌مهمان.

بوی گچِ شکسته
از دیوارهای انبار می‌آید
مثل صدای دفتری
که بی‌آن‌که باز شود،
همه چیز را نوشته باشد.

آن‌جا،
جهان
نه از جنس زمان
که از تکه‌هایی ساخته شده
که کسی دیگر
جرأت لمسشان را ندارد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
1

خنده‌ای که قاب را ترک کرد

در قاب
لبخند مانده بود،
اما دهان نه.

چشم‌ها
شبیه دو راهرو بودند
که به دالان تاریکِ دلِ آن روز ختم می‌شدند.

مادرم گفت:
«آن‌روز باران گرفت، اما لب‌هایت خندیدند»
و حالا
ردی از آن خنده
روی خاکسترِ عکس مانده است
مثل نقشه‌ای
که مقصدش فراموش شده باشد.

پشت لباسِ گل‌دارم
بادی نشسته بود
که می‌خواست خاطره را ورق بزند
اما دست نداشت؛
مثل تمام کسانی که
می‌دانند زمان بی‌دست‌تر از سکوت است.

در عکس
من هستم،
سایه‌ام هست،
و لبخندی که انگار
از من فرار کرده.

کسی
از پشت دوربین
عجولانه گفته بود: "بخند!"
و من
برای تمرینِ بودن
دهانم را باز کرده بودم
اما انگار خنده‌ام
پیش از ظهور،
در تاریکیِ حلقه‌ی آتش گم شد.

دیوار
سال‌هاست این عکس را نگه داشته
اما هنوز
نه من را می‌شناسد
نه آن خنده را.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
2

برگه‌ای بود، مثل درد//

برگه‌ای
بی‌امضا،
بی‌دادخواست،
بی‌حقی که
از لای دو انگشتِ مضطرب
به کشوی چوبیِ فراموشی افتاده بود
و هیچ‌کس
پرسیدنش را بلد نبود.

دست که بالا رفت
نه برای اعتراض
بلکه برای گرفتن نور از پنجره‌ای
که دیوار پشت آن
به سرفه افتاده بود.

در آن برگه
نه اسمی بود
نه شُکوهی
فقط چند جمله‌ی نیمه‌جان
که از بیداری ترسیده بودند.

معلم از روی آن گذشت
مادر از کنارش اشک ریخت
و من
گمان بردم
حقیقت چیزی‌ست
که گوشه‌ی میز می‌ماند
تا زمان،
نوبتش را فراموش کند.

بوی گچ
از کنار برگه عبور کرد
و دیوار،
ردی از خواب‌های دور را در خود
پنهان نگه داشت.

می‌دانم
روزی کسی
کشو را باز خواهد کرد
و با صدایی آهسته
خواهد گفت:
این درد
چرا این‌همه
بی‌صدا بوده است؟

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
2

سلفی در آینه شکسته//

از خودم عکس گرفتم
در آینه‌ای که
نه کامل بود
نه مشتاقِ تماشا؛
شبیه لبخند مادرم
که همیشه یک نیمه‌اش
در جنگ،
جا می‌ماند.

تکه‌های آینه
با من حرف می‌زدند
اما هر کدام
زبانِ خاص خودشان را داشتند؛
یکی با صدای گریه،
یکی با صدای دروغ.

در قابِ دوربین
من نبودم،
فقط
سایه‌ای از من بود
که تمرین کرده بود
حاضر باشد
در غیاب خویش.

من
پشت آن شیشه ترک‌دار
لبخند زدم،
تا بفهمم
شکستن،
گاهی تنها راهِ درست دیدن است.

آینه پرسید:
اگر هر تکه،
راستگو بود
آیا تو
دروغ بودی؟

سلفی‌ام را
پست نکردم؛
شاید دنیا
برای تماشای
چهره‌ی راستینم
اتفاق نیفتاده باشد.

شیشه
افتاد
و جهان،
دوباره تکه‌تکه شد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

دیوار بی‌ساعت//

این دیوار
نه طلوعی را می‌فهمد
نه غروب را عقب می‌اندازد؛
فقط ایستاده
مانند پیرمردی
که سال‌هاست منتظر آمدن خودش مانده است.

ساعتی نیست
و عقربه‌ها
در بندِ طوفانِ خوابِ بی‌کسی اسیرند.

بر این دیوار
نه تیک هست، نه تاک
فقط ترک‌هایی که
می‌خواهند گریه کنند
اما اسم اشک را فراموش کرده‌اند.

کسی پوستش را
روی این دیوار کشیده
تا ببینند چه‌طور
یک انسان بی‌زمان
می‌تواند
بی‌صدا بمیرد
بی‌آنکه کسی بفهمد
چند دقیقه بود، چند قرن؟

در سکوتِ این دیوار
نخستین خاطره
با دست چپ نوشته شده بود؛
مداد شکست
و کودک گم شد.

حالا
پشت این دیوار بی‌ساعت
کسی نمی‌پرسد ساعت چند است
فقط سؤال می‌ماند
مثل میخی
در گلوی گچ.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

دست‌هایی که جهان را خواب دیدند//

تو از کوچه‌ی آخر نیامدی
جایی که زنگ تفریح
با صدای باران
از دفتر مشق من بیرون ریخته بود.

مادرم در قاب پنجره
با چشمانی پر از تردید
نان و دعا را پیچید لای مه
و گفت: “به مدرسه‌ات گوش کن... شاید جهان پاسخ دهد.”

مدادهایم
از دنده‌های ماه بالا رفتند
و بر تخته‌ای بی‌حرف
نام من را
با خطی لرزان نوشتند
که انگار رؤیا را زیر خاک می‌کشید.

در زنگِ دوم
بغض یک پرستو ترک خورد
و شاخه‌ی شمشادِ حیاط
مرز میان باور و خاک را نشانم داد.

من تمام فصل‌ها را
در عطر کیف پلاستیکی‌ام
جا گذاشتم
آنجا که نیمکت،
شبحی از تنم را
سال‌ها حمل کرده بود
بی‌آنکه بپرسد
چرا جهان، از روی کلمه می‌گذرد
نه از صدای دست.

در دلم
سطرهایی هست
که لبخند نمی‌زنند
اما روشن‌تر از خورشیدند
مثل نگاهِ معلمی
که زودتر از خودش
به خانه بازگشت.

بچه‌ها را دیده‌ام
که دفتری از باد را
به جای مشق پر می‌کردند
و وقتی گچ شکست،
نه صدایی آمد،
نه دعایی،
فقط جهان،
کمی پُرتر شد از سکوت.

از آن روز
هر وقت باران گرفت
دستم را در جیبم کردم
تا شاید
مدادی از گذشته
پیش‌نویس جهان را به من بدهد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
1


در بازارِ شلوغِ دنیا،
صداقت گم شد
کجا؟

هر کس
نقابی ز ریا بر چهره می‌کِشد،
راستی را می‌پوشاند

اما
تو ای آینه!
چرا خاموشی؟

ابرهای تردید،
آسمانِ دل‌ها را
تیره کرده‌اند

کلمات،
چون سکه‌های تقلبی
بر زبان می‌غلتند

راهش را گم کرده‌ام:
کو
نشان‌دهندهٔ راهِ راست؟

در ژرفای وجود خویش،
چشمه‌ای زلال
نهفته است

آینه را بشکن!
آن‌سوی ترک‌ها،
چهرهٔ حقیقت را ببین

صداقت گم‌شده،
در نگاهِ توست
که خود را می‌جوید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
1

گفتند:
«صلح را در صدای نی بیاب،
نه در فریاد شمشیر»

اما آسمان پر از دود بود،
و نی خاموش
در میان خاک

پس آیا گاه باید تیغی کشید،
تا سکوت
دوباره آواز شود؟

باد از مرزها گذشت،
بی‌آنکه
پرچمی را احترام گذارد

سنگ‌ها درگیر شدند،
و شب از صدای زره
بیدار ماند

دل من اما،
هنوز شوق آشتی دارد،
حتی در میان جنگ

بد نیست بایستی،
تیغ را نه برای زخمی کردن،
بلکه برای دفاع

صلح،
گاه از دل میدان عبور می‌کند،
با زخم‌هایی برای زندگی

چون گلِ خون‌آلودی
که هنوز
برای خورشید می‌رقصد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19


در دل طوفانِ
جهان، سرایِ من
دژی ستبر است

دیوارهایش از ایمان،
پنجره‌هایش
رو به امید

اما ای بادِ خزان!
چرا هر شب
می‌کوبی بر درهایش؟

برف‌های شک،
سقفش را
سفیدپوش کردند

کاج کهنِ حیاطش،
ریشه در
ژرفایِ زمان دارد

باد می‌خواند
آوازِ فرسودگی،
اما سرای خاموش می‌ماند

ای انسان!
نپرس
«کجا پناه بگیرم؟

این سرایِ تو،
همان دژی است
که در جان توست

دریابش؛
حتی اگر ویرانه شود،
ستون‌هایش راست می‌ایستند

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

در کویرِ تیغ‌ها،
بانوانْ
آینه به دوش می‌کشیدند

هر اشک،
روایتی شد
بر دیوارهای شامِ ستم

اما ای آینه!
اسارت را
چگونه آیینه کردی؟

خیمه‌های سوخته،
چادرِ عزّتشان شد

زنجیرها،
مهره‌های تسبیحِ شب‌های اسارت

کودکان
در آغوشِ ماتم،
گهواره‌های امید شدند

ای زینب!
خطبه‌های تو،
تیغِ زبانِ تاریخ شد

خونِ برادر،
بر صحنۀ شام
شکفت

هر واژه،
نهالی از آزادی کاشت
در خاکِ ستم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

آتش خشم پدر،
پل عبورم شد
به وفا؛

به پاکی سوختم،
اما
دل از عهد نگسستم؛

در دل خاک،
جوانه زدم
از خون بی‌گناه.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
1


ابر دل،
در سکوت شبانگاه،
سنگینی درد را تاب نیاورد؛

بر گونه‌ها،
رودهایی
بی‌نقشه از بغض و باور فروچکیدند؛

در لرزشِ قطرات،
روح
راهی برای آرامش خویش یافت.
`

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

خورشید،
بار سفر بست بی‌صدا،
در پسِ پنجره‌ی دل؛
باد،
رایحه‌ی دلتنگی را
بر صندلی‌های خالی پاشید؛

جمعه،
در پرده‌ی آخر،
آهی شد که بر دل فرو رفت.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

در سایه‌سار صبح،
روح بی‌کلام
به سمت بی‌نهایت خم شد؛

رود عاشقانه،
از اندیشه‌ها گذشت،
در آغوش ابدیت جاری شد؛

در سکوت نگاه،
خداوند بی‌واژه لبخند زد
بر جان بی‌پرده.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

ابرِ معنا،
بر سقف‌های
ترک‌خورده‌ی زندگی سایه انداخت؛

زخم‌های مردم،
آیه‌های خاموشِ
رازهای الهی شدند؛

عارف،
در آهِ مردمان،
صدای خدا را شنید بی‌کلام.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

در گوشه‌ای از جهان،
سنگی افتاده بی‌زبان،
اما بیدار؛

رهگذران،
بار زندگی را
بر شانه‌ها می‌برند او نگاه می‌کند؛

نه فریاد می‌زند،
نه اشک دارد
ولی همه‌ی دردها را می‌فهمد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

لبخندی بر لب نشست،
بی‌آنکه شادی
بر دل سایه افکند؛

چشم‌ها،
قصه‌های ناگفته را
در سکوتِ چهره می‌خواندند؛

تلخیِ حقیقت،
در شیرینیِ لبخند،
بی‌صدا حل شد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19

در کنارهٔ باد،
شقایق
با رقصی از داغ دل شکفت؛

رنگ سرخش،
رازهای عاشقانه را
بر دشت‌ها نگاشت؛

با هر پژواک نسیم،
خاطره‌ای خاموش
در خاک گم شد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/19
2

ابرها،
پرده‌ی خاکستری بر
چهره‌ی آسمان آویختند؛

قطره‌ها،
رازهای بی‌واژه را
بر پنجره‌های دل نوشتند؛

باران،
غم عصر را شست،
بی‌آنکه شادی بر جای بگذارد. (۱۵ هجا)