bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/10/08
5

ماه از شب عبور می‌کند،

و من،

زخم نقره‌ای‌ام را روی آب می‌برم.

چرا جهان این‌قدر کوچک است؟

چرا رودخانه به دریا نمی‌رسد؟

چرا سکوت،

زنجیری‌ست که مرا

به گل‌های کف رود بسته است؟

ماهی‌ها همیشه قصه‌ی آب را باور دارند،

اما باور،

کافی نیست برای پرواز.

سایه‌های پرندگان بر پوست رود،

خطی از رویا می‌کشند،

و من،

خودم را در آن سایه می‌بینم،

ماهی‌ای با بال‌های ناتمام.

پیرِ رود،

به من گفت:

«دنیا همان‌جاست که نترسی!»

ولی ترس،

چیزی‌ست که با هر موج،

به قلبم می‌کوبد.

با هر موج،

دریا نزدیک‌تر می‌شود،

و من،

ماهی‌ای که از تاریکی عبور می‌کند،

تنها برای لحظه‌ای،

در روشنایی،

چشم می‌بندم…

آیا رؤیاها به دریا می‌رسند؟
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/10/04
14

ای نگارم، ای بهارم، ای چراغ جان من
روشنی‌بخش دل شب‌های بی‌پایان من

چون نسیم صبحگاهی، می‌وزی بر روح شب
می‌گشایی باغ دل را، از در درمان من

هر نفس با یاد رویت، می‌شود دنیا بهشت
می‌نوازد تار عشقت بر دل و‌ بر جان من

بی‌تو شب‌ها سرد و تاریک است، ای خورشید جان
با تو اما می‌درخشد، مهر بر دامان من

ای تمام آرزوها، ای امید جاودان
بی‌تو خاموش است، آن دم آتش پنهان من
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/10/04
8

نام تو بر لب من همچو‌ دعا جاری شد
هر نفس با تپش عشق تو پنداری شد

هر غزل با لب خندان تو جان می‌گیرد
دیده ام با نفست تشنه ی بیداری شد

چون نسیم از دل شب می‌گذری آهسته
از نگاه تو مژه تیر و کمانداری شد

ماه اگر روی تو را یک نظر از دور بدید
شرمگین باشد و کارش همه دینداری شد

هر که در آینه چشم تو گریان باشد
بی‌خبر از همه عالم همه هشیاری شد

عاشقی با تو همان راز نهان هستی‌ست
بی تو اما شب و روزم همه بیماری شد

دفترم پر شود از نام تو ای جان جهان
بی تو کارم همه رنج و همه بیزاری شد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/10/04
10

ساحل از من خبر گمشده‌ای می‌پرسید
موج، در سینه‌ی خود زمزمه‌ای می‌پرسید

باد، در پرده‌ی شب راز دل من می‌جست
ماه، از چشم غریب آینه‌ای می‌پرسید

قایق خسته به دریای غم‌آلود افتاد
هر رهی گم شد و از راه رهی می‌پرسید

اشک دریا به لبان صدفی جا مانده
هر صدف راز دل خون‌شده‌ای می‌پرسید

شب، به زنجیر سکوت آمد و دریا خاموش
هر دل خسته ز دل، خسته‌دلی می‌پرسید

آه و فریاد ز دل هر شب و روز هفته
ساحل از من خبر گمشده‌ای می‌پرسید
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/10/03
8

شمع می‌سوزد به ماه دی، چه سود از نور بی‌جانش
باد می‌خندد به خاموشی، به اشک سرد و پایانش

گرم می‌خواهد دل شب را، ولی سرمای دی بی باک
هراسان کرده جانش را ز خواب سقف ویرانش

عمر کوتاه است و بی‌معنا، نوای بلبلان خاموش
می گدازد دل همی سوزد ز ترس و بیم زندانش

شعله‌ای لرزید با تردید، کآیا گرمی‌اش کافی‌ست
برف می‌بارد، و می‌پوشد، نشانِ رنج و طوفانش

بی‌ثمر ماندن چه تلخ و، شعله ای کم رنگ دردی‌ماه
سوختن یعنی فراموشی، نه امید و نه درمانش

-
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/10/03
14

دی رسیده، عشق اما شعله‌ور در جان ماست
برف می‌بارد، ولی دل تحفه ی جانان ماست

باد سردی می‌وزد، اما به یاد روی تو
هر نفس چون آتشی در سینه ی پنهان ماست

ماه دی با چهره‌ی یخ‌بسته می‌خندد به شب
لیک خورشید نگاهت مهر و هم آبان ماست

عاشقی در فصل دی یعنی شکوفایی دل
گرچه گل پژمرده شد، او عشق بی پایان ماست

برف اگر بر بام‌ها بنشیند و دنیا سپید
باز هم لبخند تو هم نوش و هم درمان ماست
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/30
41

دیوارها نفس می‌کشند،

پنجره‌ها به خواب

ماهی‌ها بدل شده‌اند،

و من در میان خیابان،

با کفش‌هایی از صدا راه می‌روم.

یلدا در جیب کت من است،

شب را تا می‌کنم

مثل روزنامه‌ای که خبر ندارد،

و سپیدی از لابه‌لای انگشتانم

چون دانه های برف

فرو می‌ریزد.

در این جهان واژگون،

هر کلمه یک انفجار خاموش است،

و هر سکوت،

آواز آینده‌ای که هنوز اختراع نشده.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/30
12

شب یلدا ز لبخندت چراغ خانه جان گیرد
دل تاریک من با مهر تو رنگ جهان گیرد

سحر از چشم تو برخیزد و ظلمت فرو ریزد
در آغوشت نوای نغمه های من فغان گیرد

شراب بوسه‌هایت می‌چکد بر جام شیدایی
و هر لحظه ز عطرت باغ برگ جاودان گیرد

ز وصلت، عمر کوتاهم فزون گردد به آسانی
ز مژگان بلندت تیر غم از این کمان گیرد

اگر دیروز، غم در سینه‌ام طوفان به پا می‌کرد
در این یلدا، کنون عشقت نوای بی‌کران گیرد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/29
10


یادداشت «ایگلتون و طنز فلسفی؛ خنده، نقد و امید» تلاشی است برای بازخوانی اندیشه‌های تری ایگلتون، منتقد ادبی و فیلسوف بریتانیایی، در باب طنز و نسبت آن با فلسفه، ادبیات و فرهنگ. محمدرضا گلی احمدگورابی ،دکتر زهرا روحی فر

محمدرضا گلی احمدگورابی «تری ایگلتون و طنز فلسفی۱؛ خنده، نقد و امید»

محمدرضا گلی احمدگورابی «تری ایگلتون و طنز فلسفی۱؛ خنده، نقد و امید»
طنز، در نگاه نخست، تنها خنده‌ای سبک‌بال و گذرا به نظر می‌رسد؛ اما در حقیقت یکی از پیچیده‌ترین و چندلایه‌ترین شیوه‌های بیان حقیقت و نقد اجتماعی است. خنده، به ظاهر ساده و بی‌اهمیت، می‌تواند بنیان‌های جدی‌ترین نظام‌های فکری و سیاسی را به لرزه درآورد. همین ویژگی طنز است که آن را به موضوعی فلسفی بدل می‌کند؛ موضوعی که نه تنها در ادبیات و هنر، بلکه در الهیات، سیاست و زیبایی‌شناسی نیز حضوری پررنگ دارد.

در سنت‌های مختلف، طنز همواره حضوری جدی داشته است. در یونان باستان، سقراط با پرسش‌های طنزآمیز خود، تناقض‌های فکری مخاطبانش را آشکار می‌کرد. در قرون وسطی، طنز در آیین‌های کارناوالی، نظم رسمی کلیسا را وارونه می‌کرد. در عصر روشنگری، ولتر و سوئیفت با زبان طنز، استبداد و خرافات را به چالش کشیدند. در مدرنیته، نیچه و فروید طنز را به‌عنوان نیرویی فلسفی و روان‌شناختی بررسی کردند.

در ایران نیز طنز، از عبید زاکانی تا دهخدا و هدایت، همواره ابزاری برای نقد قدرت و افشای تناقض‌ها بوده است. با این حال، کمتر به‌عنوان یک مقوله فلسفی مورد بررسی قرار گرفته است. این یادداشت می‌خواهد این خلأ را پر کند و با بهره‌گیری از نگاه ایگلتون، طنز ایرانی را در پرتو فلسفه و نقد ادبی بازخوانی کند.

این یادداشت بر آن است که خواننده را از مبانی نظری طنز در فلسفه غرب آغاز کند، سپس به اندیشه ایگلتون و تحلیل او از طنز بپردازد، و در نهایت، این مباحث را با سنت طنز ایرانی تطبیق دهد. بدین ترتیب، این یادداشت نه تنها یک مطالعه درباره ایگلتون است، بلکه تلاشی برای گفت‌وگوی میان فرهنگ‌هاست؛ گفت‌وگویی که می‌تواند به غنای نقد ادبی و فلسفی بیفزاید.

این مقدمه، دعوتی است به خواننده برای ورود به جهانی که در آن طنز دیگر صرفاً خنده نیست، بلکه اندیشه‌ای است که می‌تواند جهان را دگرگون کند. ایگلتون نشان می‌دهد که طنز، با همه سبکبالی‌اش، در نهایت به پرسش‌های بنیادین درباره حقیقت، عدالت و آزادی گره می‌خورد. در این یادداشت، تلاش شده است این نگاه به زبان فارسی منتقل شود و در پیوند با سنت‌های ادبی و فرهنگی ایران، چشم‌اندازی تازه برای نقد و اندیشه فراهم آید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/28
16

زمستان آمد و رخسار تو برف درخشان
به چشمم خندهایت می‌دمد خورشید پنهان

تو ای مه، بوسه‌ی لب‌های تو شیرین‌تر از قند
به جانم می‌رسد عطر تو چون باد خراسان

زمستان روی تو آیینه‌ی پاکی‌ست در دل
به هر سو می‌دود یادت چنان رود خروشان

زمستان موی تو مشکین تر و یلدا بلند است
به صبح عشق روشن می شود ماه فروزان

زمستان سینه‌ی من آتش عشق است یارا
شود این شعله ی عشقم چنان شمع فروزان

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/28
14

دی رسید و برف آمد، نغمه‌خوان کوچه‌هاست
سردی‌اش اما به دل، گرمای مهر آشناست

آفتابِ دیررس، در پرده‌ی مه غوطه ور
چون چراغی در شبستان، روشنی‌بخش فضاست

هر نفس در سینه‌ام، بوی صفایش می‌دمد
برف هم آیینه وجدان وروح پاک ماست

کودک یلداست دی، با جامه‌ی سرد و سپید
لیک در آغوش ما، امیدوار لحظه هاست
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/28
11

دی‌ماهی ام دل ما را تو برده ای
چون کوه ماندی و تن به طوفان نبرده‌ای

سرما اگرچه سخت، تو چون آفتاب گرم
با مهر خویش، رنج جهان را سترده‌ای

صبری چو سنگ، در دل شب‌های سرد دی
با عشق، شعله‌ای بر دل یلدا سپرده ای

چون سرو، قامتت به بلندی رسیده است
جامی ز صبر، از دل معنا تو خورده ای

دی‌ماهی ای شکوه تو آیینه‌ی وفا
ما را ز زمره ی عشاق خود شمرده ای
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/27
10

مهتاب اگر
به کوچه‌ی دل‌ها
نگاه کند
هر ذره‌اش
ترانه‌ای از عشق ما کند

آیینه‌ی چشم تو
گر لب به دعا برد
هر انعکاس
نغمه‌ای از مهر ما کند

باد سحر چو بگذرد
از باغ خسته‌جان
هر برگ سبز
زمزمه با خدا کند

خورشید اگر
به سینه‌ی شب پرتوی دهد
هر پرتو روشنایی‌اش
یاد ما کند

ژاله اگر
به سینه گل‌ها نشان زند
هر قطره‌اش
به قصد درمان دوا کند

چشم ستاره گر به دل آسمان زند
هر چشمکی
اشاره به دیدار ما کند

یاد تو چون نسیم
به جانم عبور کرد
هر لحظه‌اش
مدارای عیش ما کند

دل گر به شور عشق تو
دریا شود، یقین
هر موج آن ولوله ای
بر شور ما کند

هر جا که مهر تو
بر دل سایه افکند
در سایه‌اش
حکایتی از تبار ما کند
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/26
23

شب یلدا و دلم با تو سخن ها دارد
ماه با مردمک چشم تو تقوا دارد

شمع می‌سوزد و از راز تو روشن خورشید
سایه‌ی شب به بلندای تو معنا دارد

عشق با یاد تو در سینه و دل سوخته است
گرمی صوت تو در جان من آوا دارد

شعر یلدا شود آغاز به لب های شما
هر غزل با تو در این دفتر ما جا دارد

گرچه شب سرد و دراز است و نگهبانی نیست
نفسم در نفس گرم شما جا دارد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/24
23

رنج عشق و شور شیرین می کشد فرهاد را
عشق می‌سوزد چو آتش، جان بی‌همزاد را

خون دل در جام چشمش موج می‌زد هر نفس
اشک می‌شوید غبار خاطر بیداد را

کوه می‌لرزد ز آه سینهٔ پرخون یار
ناله می‌پیچد به صحرا، می‌برد بنیاد را

خواب شیرین می‌گریزد از نگاه خسته‌اش
شب به دوش ماه می‌ریزد غم اضداد را

عشق شیرین می‌نوازد زخمه بر تار وجود
ساز می‌سازد ترانه، می‌برد فریاد را

هر نفس با تیشه می‌کوبد به دیوار سکوت
ضربه می‌کارد به سنگ کوه یا فولاد را

روح او در سنگ می‌جوشد چو چشمه بی‌قرار
چشمه می‌ریزد به دامن، قدرت امداد را

بیستون هم قصه ای شد، لیک جانش زنده ماند
عشق می سوزد روان عاشق ناشاد را


دل به شیرین داد و جانش شد فدای آرزو
نام شیرین می رساند ناله ی فرهاد را
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/23
8

به خون دل گرفتم رشتهٔ تدبیر و حکمت را
چگونه واگذارم یک نفس دامان فرصت را

من اما دل بریدم از جهان و آنچه بی مهری است
به آسانی چرا از دست بگذارم همه دامان فرصت را

که عمرم همچو یوسف در کمین چاه غفلت شد
و من آسان رها کردم همه غم ها،مصیبت را

به عشق تو نگه دارم چراغ آرزو هر شب
مبادا باد غفلت دور سازد نورهای معرفت را

به خوبی می‌رسد دستم به یک لحظه صفا ای دل
چگونه واگذارم بی‌سبب این منزلت را

و هر دم می‌رسد دل بر نوای عشق بی‌پایان
چرا آسان کنم خاموش، این شور و محبت را

به آرامی رسد جانم به یک لحظه تماشایی
چه سان آسان گذارم بی‌سبب این راز قدرت را


به صد رنج و تعب یابم یکی لبخند امیدی
چه سان آسان کنم قربان او کام و مروت را

به دشواری شکوفد گل ز سرمای زمستانی
چرا آسان کنم پژمرده رنگ این طراوت را

به سختی می‌رسد ماهی به ساحل از دل دریا
چه سان آسان گذارد باز در کوی غربت را

به دشواری رسد جانم به یک لحظه رهایی‌ها
چگونه واگذارم بی‌سبب این یار دولت را
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/22
14

!

شعری سپید با تصویرسازی پاییز و پژواک حافظ در کوچه‌های خیس.

پاییز،

برگ‌ها را

به رنگ اندوه می‌زند،

و من

در کوچه‌های خیس،

ترنم شاعری را می‌شنوم

که زمزمه می کرد:

«بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین»

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
13


شعری سپید با نقاشی واژه‌ها در پیوند پاییز، یلدا و زمستان.


با قلمی از نور و سایه،

واژه‌ها را نقاشی می‌کنم:

پاییز، یلدا، زمستان

همه در یک قاب،

همه در یک نفس،

همه در جست‌وجوی رهایی

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
8



شعری سپید درباره زمستان و یلدا؛ برف و سکوت سپید در برابر پایان‌ناپذیری شب.


یلدا،

چراغی است

در دست تاریکی

که به ما یاد می‌دهد

شب، همیشه پایان ندارد.

وزمستان کودک نوپای یلدا،

برف را چون سکوتی سپید

بر شانه‌های جهان می‌پاشد،

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/09/21
4


«طنز ازدواج از بله تا ژله، در سالن عقد کوچک؛ دیالوگ‌های خنده‌دار از عاقد، داماد، عروس و مهمان‌ها. روایت شیرین و انتقادی از مراسمی که بیشتر شبیه نمایش کمدی است تا عقد جدی.»


عاقد:

«بله را گفتی؟»

داماد:

«گفتم... ولی وای فای قطع شده بود،

کسی هم ضبط نکرد!»

عروس:

«من هنوز دوبه شکم،

چون که آن دسته‌گلم

با گل مصنوعی همراه شده بود.»

مادر داماد:

«به خودت هیچ نزار،

مهم این است که شام قیمه‌ پلوست.»

پدر عروس:

«پس چرا کارت عروسی

روی آن جعبه ی کبریت

چاپ شده است؟»

مهمان:

«من فقط خاطر آن ژنگوله ها آمده‌ام،

بقیه‌ حاشیه است.»

داماد زیر لب زمزمه کرد:

«ازدواج

مثل خرید

گوشی کهنه می مونه والله؛

اولش خوشحالی

بعدشم دنبال گارانتی می گردی.»

عروس هم می‌خنده:

«نه، مثل امتحان رانندگیه؛

همه می‌گویند آسان است،

وقتی که

پشت فرمون می‌شینی

هردوچشمات گریان است.»

عاقد:

«خواهشاً آن بله را زود بگید،

من یه چند عقد و مراسم دارم!»

بچه ای گوشه ی تالار

خنده کنان می گفت :

مامانم اون ژله ها را می گوید

پدرش زمزمه کرد:

ازدواج مثل ژله می‌لرزه،

ولی شیرین می مونه.