bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/11
5

دیدم به سحر باده‌فشان، چشم ترش
می‌سوخت جهان از شررِ اشک ترش

در جلوه‌گهِ عشق، ندیدم اثری
جز آهِ دل خسته زِ تفسیرِ سِرش

مستان همه در سینه‌زنی مات شدند
چون نام تو آمد به لبِ بام و درش

یک قطره زِ دریا نچشیده‌ست هنوز
آن‌کس که نخواند از دلِ آیینه‌برش

گر طالب آنی که نهد دل به فنا
بنشین به کنارم، بنگر در سحرش
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/08

چشم در چشم تو افتاد دلم، شور گرفت
لحظه‌ی دیدن تو، عمر مرا نور گرفت

باد پیچید به گیسوی تو، آوازش را
موجی از نغمه و نازت، پر از شور گرفت

دل بریدی و نپرسیدی از این سینهٔ تنگ
که چه آتشکده ای در دل رنجور گرفت

ماه از چهرهٔ شب رفت، تو بودی باقی
این غزل با نفس نام تو، منشور گرفت

باز درسایهٔ لبخند تو بر بخت خزان
هر که دل داد به عشقت، شرف از دور گرفت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
10

هنگام سفر، نغمه‌ی او خاموش است
در باد غروب، خاطره‌ در جوش است
با موج خزان، پر به افق می‌ساید
در قلب بهار، حسرتش پرجوش است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
9

از باد سیاه، عشق تو پژمرده مباد،
از بخت بدت، شاخه‌ای آزرده مباد.
هر برگ امیدت به بهاری برسد،
دیگر ز خزان، دلا تو افسرده مباد.🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
4

در چهره‌ی غم نقاب شادی دارم،
در زخم زمان، گلاب شادی دارم.
چون اشک روان میان خنده جاری‌ست،
بر خنده‌ی غم، حساب شادی دارم. 🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
8

در دیده‌ی ما جهانی از نور شکفت
اسرار خدا به موج اندیشه نهفت
هر ذره ز چشمه‌ی وجودش جوشید
شب تا سحر از غصه آن یار نخفت🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
6

بی‌تاب توام، دل به خروش آمده است
چون موج به ساحل به خروش آمده است
از هجر تو این سینه پر از آتش وغم
خاموشی جانم به خروش آمده است🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
6


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که خون دل ز هجران شد روان، ای باد بی‌پروا
به ماتم‌خانه‌ی عشقم، شرار آه می‌ریزد
به چشم اشک‌بارانم، نماند جز غم فردا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
6

در چشم تو باغی ز تماشای بهار
هر لحظه شکوفا، غزل و شعر و نگار

چون موج، دلم سوی تو حیران شده است
ای عشق، ببر مرا به رؤیای قرار🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
6

/
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که جانم بی‌قرار افتاد زسوز و آه نجواها
به شوق دیدن آن ماه، دلم آشفته و حیران
نمی‌دانم چه خواهد شد، در این بازی و دعواها🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
7

غزل خوان دل من بی‌قرار است
به هر کوی و گذر سوی نگار است
در آن آتش که عشق افروخت در دل
غزل چون موج شوقی ماندگار است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
6

گل به عطرش گفت با شوق و صفا
مِهرت از جان می‌وزد هر جا، کجا؟
عطر خندید و به نرمی گفت: دوست
سایه‌ات باشد مرا، در هر هوا🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
3

چه نغمه شد آن دم سحر در دل باغ
چه زمزمه‌ای نرم و خوش، دور از فراق
ای یار قدیم، از شب اندوه بگو
کز شور نگاه، شد دل ما چالاک 🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
3

از سایه‌ی چشم تو مهتاب گریخت
دل در عطش لحظه‌ی خاموش، بریخت

مگذار که این فاصله ها رنگ سیاهی بزند
گرچه غم در دل شب با تب اندوه آمیخت🌹
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/04
3



در دلِ ما آتشی افتاد، زان افسونِ یار
شورِ هستی شد نهان، در نغمه‌ی آن پرده‌دار

رقصِ جان آمد به مستی، دل ز خود بیگانه شد
محو شد هر نقشِ باطل، جز صفای آن نگار

ماه در آیینه‌ی شب، مست نورِ باده شد
سایه افتاد از خیال، در کوچه‌های انتظار

تا بسوزد خاکِ دنیا، دل بسوزد از فراق
هر که شد غرقِ محبت، فارغ است از روزگار

چون که دست از خود بشوید دل، کند پروازِ عشق
هر که افتد در هوایش، بگذرد از کوه و نار
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/02
3

به تو اما نمی‌دانم ،
پیام عشق پاکم را،
میان رشته های خسته ی،
تحریر شعرم
دیده ای یا نه؟ به تو اما نمی‌دانم
صدای شب، صدای باد
غم دیرین ناکامی
رسد آیا به گوش تو؟

به تو اما نمی‌دانم
در این خلوت که می‌سوزم
تب دل را، سکوت شب
به جانت می‌دهد پیغام؟

به تو اما نمی‌دانم
سکوتت را که می‌خوانم
طنین بغض بیمارت
شباهنگام می‌آید؟

به تو اما نمی‌دانم
اگر مهتاب شبگیرم
دل از اشکِ فروخفته
به سوی چشم‌های تو
روان باشد،
خبر داری؟

به تو اما نمی‌دانم
به آن روزی که دیدارت
نسیم تازه‌ای باشد
نگاهم را، صدایم را
در آغوشت نمی‌گیری؟

به تو اما نمی‌دانم
ولی این آه بی‌پایان
اگر راهی بیابد لحظه ای،
به دامان تو خواهد ریخت!

به تو اما نمی‌دانم
نسیم دشت‌های دور
می‌آید با صدای شب
به رویای سپیدتو؟

به تو اما نمی‌دانم
اگر باران ببارد شب
دل از اندوهِ دیرینه
به سمتت می‌گریزد؟

به تو اما نمی‌دانم
به آن لحظه که آغوشت
پناهی از غم شب‌هاست
نوازش را نمی‌فهمی؟

به تو اما نمی‌دانم
دل از این جاده‌های سرد
به سوی خانه‌ات روزی
سفر خواهد نمود آیا؟

به تو اما نمی‌دانم
اگر این اشک‌های شب
زلالی را به چشمت داد
تو هم هم‌درد می‌مانی؟

به تو اما نمی‌دانم
ولی این عشق جاویدان
اگر در سینه‌ات جایی
بیابد، غم نمی‌ماند!

به تو اما نمی‌دانم
تمام شب، تمام دل
به یادت در تبِ خاموش
نهان با باد می‌خواند!
به تو اما نمی‌دانم
نگاهم را که می‌خوانی
تو هم در عمق این شب‌ها
پر از حسرت نمی‌مانی؟

به تو اما نمی‌دانم
که این باد سرگردان
دل از تنهایی شب‌ها
به سوی خانه‌ات آرد؟

به تو اما نمی‌دانم
در آن اندوه بی‌پایان
خیالت در شب تاریک
صدایم را نمی‌گیرد؟

به تو اما نمی‌دانم
تمام شعر، تمام من
در این بغضی که می‌بارد
در آغوشت نمی‌ریزد؟

به تو اما نمی‌دانم
در آن لحظه که از دوری
جهان خاموش می‌گردد
تو هم در من نمی‌سوزی؟

به تو اما نمی‌دانم
اگر اندوه بارانی
تمام کوچه‌ها را شب
به یادت باز خواهد برد؟

به تو اما نمی‌دانم
ولی در این شب بی‌ماه
همان فانوسِ قلبت روشنایی
به روی این امید افکند

به تو اما نمی‌دانم
اگر این بغض جاویدان
در آغوش تو آرامش
بگیرد، تو نمی‌مانی؟

به تو اما نمی‌دانم
ولی روزی، در آن لحظه
که عشق از سایه‌ی شب‌ها
بجوشد، بشکفد در دل

در آن آغوش بی‌پایان
که از نور و نسیم آکنده‌ست
تو خواهی دید
که این اشکِ دل‌سوخته
نهان در چشمِ شب‌ها نیست...
که در چشمانِ تو جاری‌ست!
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/26
8



در باد،
دو سایه در هم تنیده‌اند،
یکی بوی بارانِ نخستین،
دیگری عطرِ طلوعی که هنوز نیامده است.

دیروز سخن می‌گوید،
با رایحه‌ی خاکِ خیس،
با بویِ کتابی که سال‌ها
در انتظارِ دست‌های گرم مانده است.

فردا اما خاموش نیست،
با نت‌های ناشناخته،
با پیچ و تابِ عطری که
از مرزهای ناممکن عبور کرده است.

این دو در باد می‌رقصند،
بر یکدیگر هجوم می‌برند،
یکی برای ماندن،
دیگری برای آغاز.

اما در پایان،
تنها هوا باقی می‌ماند،
بی‌رایحه، بی‌نام،
و روزی که میان گذشته و آینده
در سکوت فرو می‌رود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/26
7


چشم تو آبی‌تر از دریای رویای من است
عشق تو زیباتر از دنیای فردای من است

بی‌تو ساعت ها همه تکرار اندوه و غم است
با تو اما زندگی هم ساز و آوای من است

بادسرگردان ز زلفت قصه‌ها از دل سرود
راز این دل قصه ای از روح شیدای من است

عقل می‌گوید که باید دل ز عشق آزاد کرد
دل ندایی می دهد کاین عشق مأوای من است
"یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم"
من چو مجنون گشته ام معشوق لیلای من است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/26
4


 

رنگی که نبود،
در شب گم شد.

سایه‌ای بر آینه،
بی‌نام، بی‌رد.

ماه خم شد،
لمس کرد هیچ را،
هیچ… رنگی نداشت.

باد زمزمه کرد،
بی‌صدا، بی‌اثر.
رنگی که نبود،
به بیکران پیوست.

 
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/26
5

 
میان سایه‌های بی‌تاب
برگی از بختِ معلق
بر بادها می‌رقصد
شهر،
با چشم‌های بسته خواب فراموشی می‌بیند
و من،
در کوچه‌های خاموشی
دست‌های خالی‌ام را به آسمان می‌سپارم

دیوارها قد کشیده‌اند
صدای شب در سینه‌ی سنگ‌ها
خاموش شده است

نورها، رؤیاهای بی‌پناه را
به تاریکی می‌رانند
و من، در سایه‌ی سکوت
به بوی گم‌شده‌ی باران فکر میکنم.