bg
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/08/13
5

فصلِ بی واژه سرودن؛
فصلِ سردِ زندگی بود
آرزویِ با تو بودن؛
آخرش بیهودگی بود(سَر به سَر بیهودگی بود)
✍ ۲۷ تیرماه ۱۴۰۲
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/12
5

بعدِ او، من با خودم هم دشمنَم
بوته یِ هر عشق را؛ از بَر کَنَم
عشقِ او؛ حالِ دلم بد کرده است
روزگارم را، مردد کرده است
قابِ عکسی از پریشان حالی اَم
از جنونِ عشق؛ دیگر خالی اَم
شیما رحمانی
تو
1404/08/11
6

رو به راه شد حالِ آینه؛ وقتی تو چشمِ تُ گُل کرد
تا که باز ترانه گفتی؛ کاغذ و خودکار، هُل کرد
اما؛
این پریشونی قشنگه، پایِ شعر بی تو می لنگه
قول بده با دل بمونی؛ سینه بی تو تنگِ تنگه
شیما رحمانی
تو
1404/08/09
7

مرا به خانه اَت بِبَر، مُسَکِن است جانِ تو
چو زورَقی شکسته اَم، به گوشه یِ کَرانِ تو
نَظَر به هر طَرَف کنم، فقط بُوَد نشانِ تو
ببین زِ بخلِ ابرها، کویر گشته جانِ من
ببار بر تَنَم که من، حریصَم از لبانِ تو
*******
مرا به خانه اَت بِبَر، که مَسکَن است جانِ تو
به هر طَرَف نَظَر کنم، فقط بُوَد نشانِ تو
ببین زِ بخلِ ابرها، کویر گشته جانِ من
کنون چو زورَقی شدم، به گوشه یِ کَرانِ تو
ببار بر تَنَم که من، حریصَم از لبانِ تو
شیما رحمانی
کوچه در سوگ
1404/08/08
6

آمدی؛
جانَم به قربانَت
ولی؛
آن قدررر دیر
که؛
آرزوهایَم تماما دود شد،
نابوددد شد.
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/07
6

حادثه؛
لبخندِ مغرورِ تو بود
آن که؛
جانَم را گرفت و
پَس نداد
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/05
5

من؛
نه ابرَم که ببارَم
نه کویرِ خشک و تشنه
پیچکَم من
پیچکی که؛
مست و شیدا،
از تَنِ عشق،
رفته بالا
شیما رحمانی
تو
1404/06/25
8

آتشی افتاده در جانَم زِ هُرمِ بوسه اَت
چون شدم صیدِ کلامَت، طعمه ای در خَلسه ا‌َت
کوچه و یادِ تو هر شب؛ غرقه اَم در پَرسه اَت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/06/18
10


«به تو اما نمی‌دانم،

نوای ساز تاریکم ،

رسد آیا به گوش تو

و یا آن روح محبوبت ،

شود آگه ز شوق قلب سوزانم»

به تو اما نمی‌دانم پیام عشق پاکم را،

میان رشته های خسته ی تحریر شعرم

خوانده ای یا نه؟

به تو اما نمی‌دانم صدای شب، صدای باد

غم دیرین ناکامی

رسد آیا به گوش تو؟

به تو اما نمی‌دانم

در این خلوت که می‌سوزم

تب دل را، سکوت شب

به جانت می‌دهد پیغام؟

به تو اما نمی‌دانم

سکوتت را که می‌خوانم

طنین بغض بیمارت

شباهنگام می‌آید؟

به تو اما نمی‌دانم

اگر مهتاب شبگیرم

دل از اشکِ فروخفته

به سوی چشم‌های تو

روان باشد، خبر داری؟

به تو اما نمی‌دانم

به آن روزی که دیدارت

نسیم تازه‌ای باشد

نگاهم را، صدایم را

در آغوشت نمی‌گیری؟

به تو اما نمی‌دانم

ولی این آه بی‌پایان

اگر راهی بیابد لحظه ای،

به دامان تو خواهد ریخت!

به تو اما نمی‌دانم

نسیم دشت‌های دور

می‌آید با صدای شب

به رویای سپیدتو؟

به تو اما نمی‌دانم

اگر باران ببارد شب

دل از اندوهِ دیرینه

به سمتت می‌گریزد؟

به تو اما نمی‌دانم

به آن لحظه که آغوشت

پناهی از غم شب‌هاست

نوازش را نمی‌فهمی؟

به تو اما نمی‌دانم

دل از این جاده‌های سرد

به سوی خانه‌ات روزی

سفر خواهد نمود آیا؟

به تو اما نمی‌دانم

اگر این اشک‌های شب

زلالی را به چشمت داد

تو هم هم‌درد می‌مانی؟

به تو اما نمی‌دانم

ولی این عشق جاویدان

اگر در سینه‌ات جایی

بیابد، غم نمی‌ماند!

به تو اما نمی‌دانم

تمام شب، تمام دل

به یادت در تبِ خاموش

نهان با باد می‌خواند!

به تو اما نمی‌دانم

نگاهم را که می‌خوانی

تو هم در عمق این شب‌ها

پر از حسرت نمی‌مانی؟

به تو اما نمی‌دانم

که این باد سرگردان

دل از تنهایی شب‌ها

به سوی خانه‌ات آرد؟

به تو اما نمی‌دانم

در آن اندوه بی‌پایان

خیالت در شب تاریک

صدایم را نمی‌گیرد؟

به تو اما نمی‌دانم

تمام شعر، تمام من

در این بغضی که می‌بارد

در آغوشت نمی‌ریزد؟

به تو اما نمی‌دانم

در آن لحظه که از دوری

جهان خاموش می‌گردد

تو هم در من نمی‌سوزی؟

به تو اما نمی‌دانم

اگر اندوه بارانی

تمام کوچه‌ها را شب

به یادت باز خواهد برد؟

به تو اما نمی‌دانم

ولی در این شب بی‌ماه

همان فانوسِ قلبت روشنایی

به روی این امید افکند

به تو اما نمی‌دانم

اگر این بغض جاویدان

در آغوش تو آرامش

بگیرد، تو نمی‌مانی؟

به تو اما نمی‌دانم

ولی روزی، در آن لحظه

که عشق از سایه‌ی شب‌ها

بجوشد، بشکفد در دل

در آن آغوش بی‌پایان

که از نور و نسیم آکنده‌ست

تو خواهی دید

که این اشکِ دل‌سوخته

نهان در چشمِ شب‌ها نیست...

که در چشمانِ تو جاری‌ست!

«تک‌همسُرا»

به تو اما نمی‌دانم،

اگر این شوق بی‌پایان

به رخسار تو بنشیند،

غم شب‌ را فرو بندد

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی.

مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.

شیما رحمانی
بابا
1404/06/10
22

تولد، واژه یِ گنگی ست به گوشم بعدِ تو،
بابا
جهانم را بگردی نیز، نیابی جُز خودت، یارا
به شَهرَم، شهریاری نیست،
سفرکردی تو بی پروا!
و من ماندم بدونِ تو، در این ماتمکده؛
دنیا
مگر با من نمیگفتی؛
نباشم من، شَوی تنها؟
چرا پس بی صدا رفتی؟
سفر کردی چرا بابا؟
شیما رحمانی
بابا
1404/06/09
12

مُردَم از این دوری و
نیستی ببینی عشقِ من
شرح‌ِ این روزام شده؛
دوری گزینی، عشقِ من
شیما رحمانی
تو
1404/06/07
20

نگاهت؛ پرتویِ نور
و دستانت؛
چو هُرمِ گرمِ آتش در پناهِ کلبه ای دور
که مانده در میان برف و بوران؛
خسته،
مهجور،
تو می گیری از این تَن خسته، سجامِ تَنَش را
و مملو می کنی با یاس و میخک، دامَنَش را
تو معنا می کنی هر لحظه بودَش، بودنَش را
و زیبا می کنی؛
رامش گری هایِ تَنَش را
شیما رحمانی
تو
1404/06/01
23

به جوششِ خون در رگ است، عطرِ صِدات
چو رایحه یِ رازقی ست، قهقهه هات
بهشت در گرویِ بوسه از تمشکِ لبَت
جهنم است خانه، بی نَفَس زدنَت
جهان بدونِ زمان است در بَرِ تو
برقص و برقصان که این تَن است مزرعِ تو
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/05/31
23

وقتی برای خوابِ من؛
شب قصه را دامَن زدی
گفتی به من، با من بمان
آتش به یک خرمَن زدی
اما نگفتی از خودت
از عاشقیِ بی خودَت
از اینکه در نارِ دلم؛
سوزی چونان بهمَن زدی
شیما رحمانی
تو
1404/05/29
19

شاعری دیوانه اَم؛
از فِرقَتَت ویرانه اَم
شاید گَهی هم با ردیف و قافیه، بیگانه اَم
لیک؛
واژه ها صف می شود تا که غزل آیَد میان
آن دَم که آن ناوک نگاهِ دلبرت گردد عیان
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/05/28
140

عاشقِ سیبِ خندَتَم
تو؛آسمون
من؛ پرَندَتَم
تو بازیِ عقل با چِشات
دیوونه یِ یه دندَتَم
شیما رحمانی
تو
1404/05/28
12

بحثِ آغوشِ تو باشد،
منَم آن دربَندی
که؛
هوایِ نفسَش،
بندِ به سلولِ تَنَت.
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/05/20
55

۱. شَب پَره لَب زده بر لعلِ شب و
   شب از این عشق کمی تَب دارد
   ماه پنهان شده در پرده و ابر؛
   بی صدا در دلِ خود می بارد
********
۲. شَب پَره لَب زده بر لعلِ شب و
   شب از این عشق کمی تَب دارد
   آسمان خون به جگر گشته و ماه
   بی صدا در دلِ خود می بارد
از عشق گفتی و منم می بوسم آن گلویِ تو
به دلبری تو شهره ای و دل اسیرِ کویِ تو
چو غنچه بسته مانده اَم به نیتِ وضویِ تو
فرو نشان کمی عطش، تو آب و من سَبویِ تو
شیما رحمانی
تو
1404/05/13
42

۱. با تو، من سبزترین دهکده یِ چالوسَم
   بی تو اما، خزه ای در کفِ اقیانوسَم
   کامِ دل گَر که روا شد، زِ تو جان می گیرم
   و اگر دل ندهی، زرد شَوَم، می پوسَم
********
۲. با تو، من سبزترین دهکده یِ چالوسَم
    بی تو اما، خزه ای در کفِ اقیانوسَم
    من به چشمانِ پُر از مستیِ تو، مانوسَم
    و همان دلشده از دوره یِ دقیانوسَم
    لبِ هر کَس که بَرَد نامِ تو را، می بوسَم
    کامِ دل گَر که روا شد، زِ تو جان می گیرم
    وای اگر دل ندهی! زرد شَوَم، می پوسَم