چرا هیچی جز نگاهت موندنی نشد با تکرار
چرا از هوای ابری یادگاری مونده رگبار
چرا این خاطره ی خیس ، ساکت و صامت و دوره
لحظه های خوب و زنده اش کمه اما غرق نوره
مثه یک جمله درده که براش نقطه نذاشتن
تهِ تکرارِ دوباره ش گره ی بسته ی کوره
می خوام از این همه کابوس بپرم رو به حقیقت
ببینم چیزی هنوز هست که با قلبم جفت و جوره ؟
دوستی و راه امیدی برا فرداهاش نوشتس؟
که قرار سر سری نیست از رو عشقه نه با زوره !