bg
اطلاعات کاربری عنایت اله کرمی

تاریخ عضویت :
1395/02/02
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
عنایت اله کرمی
عنایت اله کرمی
1397/01/22
399

آخرهفته ، هنگام غروب
 خسته از غرغر یک شهر شلوغ
 راهیِ منزل بودم
اندکی مانده به مقصد صدایی آمد
 که رکیک و تهی از عاطفه بود
 بین یک مسافر و راننده
 جدلی از جنس جنون
آتش جنگی سرد با تیغ زبان
برپا شد 
رگبار واژه ها ی عریان  
دل نازک ادب را
 می درید و پاره می کرد
 قلبِ آزرم تند می زد 
و نزاکت انگار
 زیر دست و پای مستی
نفسش گرفته بود و
 به تمنای هوایی 
شیشه را کنار می زد
محبت گریه می کرد 
و جوانِ بی مرامی
 اشک او را 
به دل موبایل می ریخت
به خودم گفتم
چه تیز است تیغ زبان
چقدر خالی است جای مهربانی 
و چه بیماری سختی است
جهالت

 
عنایت اله کرمی
1397/01/16
419

نازِ تو نسخۀ احساسِ مرا پیچید و
پیچ بر پایۀ یک دورِ خطا پیچید و

بامن ازاولِ دلبستگی ام کج بست و
پاک طومار وفا را به جفا پیچید و

کرد احوالِ پریشان مرا حاد تر و
خبرِحال بدم در همه جا پیچید و

دلم از غصۀ لج بازی تو آب شد و
بی محابا بسوی اسبِ شقا پیچید و

آچمز کرد خودش را به همین آسانی
تا به فرمان رخت کیش که نه ، مات شود
عنایت اله کرمی
1397/01/01
532

"سالی که نکوست ازبهارش پیداست"
یک قوم نجیب از تبارش پیداست

بهروزی کاروان و مقصود سفر 
ازاشتر وساربان و بارش پیداست

باغی که تماشاگه مستان باشد
ازبوی رُز و طعم انارش پیداست

میزان زبردستیِ صیاد گهی
ازهیئت و چشمان شکارش پیداست

شهری که در آن رنگ شرافت باشد
ازداور و شبگردِ سوارش پیداست

شعری که زبان و حرفِ بکری دارد
از قافیه و وزن و شعارش پیداست

فرجام سپاهی که هزیمت دیده
ازتاب و تب طلایه دارش پیداست

شادابی مُلک و شوکت مردم آن
از دغدغه های مستشارش پیداست

القصه ، هم از طرز نگاهِ عاشق
میزان وجاهت نگارش پیداست

هم خوبی سال فارغ از فصل بهار
ازجایگه جغد و هَزارش پیداست

عنایت اله کرمی
1396/12/04
464

 

هنوز منتظرم  تا دوباره  دربزنی

به این شکسته دلِ نا امید سربزنی

دوباره معترضِ پندهای من باشی

کلافه  برسرِ افکارِمن  تشر بزنی

هنوز منتظرم ای نگارِمن  به لبی

به روی بوم لبم نقشِ تازه تربزنی

کمان سبزوسپیدی درآسمان  قضا

به رد پای به جا مانده ازقدربزنی

برای بسطِ دلم سازهای شورانگیز

بنام عاشقی ام گوشه ای دگربزنی

بریده ازهمه جا درکنارِ من باشی

پرازنشاط  و رجا پای برقمربزنی

هنوزمنتظرم  تا رها ز قید و قرار

قدم به وادی احساس تا شرر بزنی

تمام آب هدررفته را به جوی آری

زبان مهارکنی حرف از نظربزنی

ضمادِ ساخته ازاشتیاق ومهرت را

به پاره پارۀ خونینِ این جگر بزنی

بکامِ تلخ من این اتفاق شیرین است

اگر به شامِ  پریشانی ام سحر بزنی

عنایت اله کرمی
1396/04/27
446

من راغبم برای خودم زندگی کنم بر پایۀ رجای خودم زندگی کنم درجنب احترام به نقش ردای تو پوشیده درقبای خودم زندگی کنم من مایلم بجای دویدن به نا کجا آرام باعصای خودم زندگی کنم در پیچهای هیچِ تو مفقود ناشوم همگام با قضای خودم زندگی کنم با اینکه اهل گذار در دور عالمم درباغ جانفزای خودم زندگی کنم فارغ ز رنگها و نشانِ لوای تو در سایۀ لوای خودم زندگی کنم گرظاهرا به نقشۀ دلخواهِ تو ولی در باطنم بجای خودم زندگی کنم اسرارِ سعادت ما در مرام ماست بِه آنکه باهمای خودم زندگی کنم حولِ فراق بین خدایانمان مچرخ بگذاربا خدای خودم زندگی کنم بی اعتنا به اینهمه دلدار در جهان با یارِ دل ربای خودم زندگی کنم
عنایت اله کرمی
1396/04/08
424

زندگی با تمام زیبایی ، گشته یک داستان تکراری چرخشی منفعل بدورِ زمین ، زیر یک آسمان تکراری ابر و باد و مه و فلک فعال ، عقل و اندیشه درمدارِشکم صبح تا شام بیقرار و دوان ، بهریک لقمه نان تکراری خانه ها در برابر باد و ، خاطراتی به خاک آغشته ایده ها درکنارِ هم ردیف ، با همان چیدمان تکراری آدمی درمسیرِ دیده شدن ، روی بامی که بارها دیده زخم ها باسقوط پی در پی ، ازسرِ نردبان تکراری شعرهایی شبیهِ لالایی ، لایق خواب عاشقی بیمار زلف یاری که دائماً خفته ، لای آن واژگان تکراری اینطرف عده ای وکیل خدا ، آنطرف فاجرین بالفطره صحنه ای زیرِ آتشِ چشمِ برجک و دیده بان تکراری همۀ نقش ها سیاه و سفید ، همۀ سازها ملال انگیز قهرمانی زوار در رفته ، با همان گفتمان تکراری قصۀ دیو و دلبری اسیر ، داستان خری که بی دُم بود سارقی درلباس داروغه ، قاضی و پاسبان تکراری مردمی که هنوز منتظرند تا گُلی از کویر زاده شود خوابهای طلایی و روزی ، دو سه تا آرمان تکراری عینکی نو بزن به چشمانت تا رهی تازه آشکار شود دست بردار ازسرِ راه و رهزن و کاروان تکراری
عنایت اله کرمی
1396/03/19
430

سبوی مجلس رندان به خاک افتاده سریرِ قوم سخندان به خاک افتاده به زور پنجۀ شومِ شغالِ بد منظر پیام کفترِ ایمان به خاک افتاده به شوق وصل حوریان کاخ نشین کلید روضۀ رضوان به خاک افتاده به مکرِ خدای دولت شام و عراق خدای دولت احسان به خاک افتاده درین ضیافت جهل و جنونِ بی پایان زبان و پیکرِ یزدان به خاک افتاده برای رضای خدای خشم و ستم خدای عاطف رحمان به خاک افتاده زوال حرمتِ انسان روال گردیده لوای عزت انسان به خاک افتاده خدای آدمیت شرمسار و خوار شده حیا به فتنۀ شیطان به خاک افتاده به دست کنیز فروشان راه خدا نگینِ خلقتِ نسوان به خاک افتاده رواست اگر مسلمین به خاک روند کنون که حرمت قرآن به خاک افتاده
عنایت اله کرمی
1396/03/08
440

ایکاش که من لایق احسان تو باشم
نوشندۀ جامی سره  از خوان تو باشم
ایکاش رسد آنشبِ مسعود که تاصبح
خوشحال ترین خادم ایوان تو باشم
من شایقم آنگه که همه مستِ نبیذند
یک چشمک بی شائبه مهمان تو باشم
در روضه لطفت به تماشا بنشینم
تصویرگرِ گونه و چشمان تو باشم
ای سمبل زیبایی و برهانِ سعادت
رخصت بده تا پیروِ برهان تو باشم
من منتظرم رخ به  پذیرش بنمایی
تا بلبل خوشخوانِ  گلستان تو باشم
مؤمن بشوم به کیش و آئین کرشمه
تسبیح گرِ رقصِ  پریسان تو باشم
من بهر تو از دولت و امیال گذشتم
بگذار که در جرگۀ اعوانِ تو باشم
درشعب لبت تشنه و محصور بمانم
اما نَزِه از جوی  زنخدان تو باشم
بگذار که در ظِلِّ دو ابروی کمانت
مسحور و تماشاگرِ مژگان تو باشم
ازنونِ نگاهت رهِ  مقصود بگیرم
تا دالِ ابد گوش به فرمان توباشم

عنایت اله کرمی
1396/02/20
443

مرا با کاسبان سفله کاری نیست هیهات مرام گزمه های مست یاری نیست هیهات نگارم نقش بسته بر همه اجزای عالم نگاهم در پی نقش و نگاری نیست هیهات سراغ رستم و شیر خدا از من نگیرید دل شیر و وجود بیقراری نیست هیهات سیاوش قصه آزادگی را با خودش برد دگر از او نشان و یادگاری نیست هیهات من ازکوچ کبوترها و بخلِ خار فهمیدم میان هیچ کویری آبشاری نیست هیهات به عشق نغمه بلبل مرارت ها کشیدم من ندانستم در این گلشن هزاری نیست هیهات اگر این حال و روز مرشدان و مؤمنان است دوام مؤمنان را اعتباری نیست هیهات برو در کوی مستان آبرویی دست و پا کن تقرب نزد مفتی افتخاری نیست هیهات رهیِ یار باش و کسوت افتادگی بستان تکبر از خصال جان نثاری نیست هیهات جهان آئینۀ رخسار و کردارِ کسان باشد نصیحت ها پیام ماندگاری نیست هیهات
عنایت اله کرمی
1396/02/04
317

دور از نسیم ناز تو دیوانه می شوم انباز دود و ساغر و پیمانه می شوم در انتهای قصۀ حسرت زُلیخه وار بیمار روی یوسف دردانه می شوم از مرزهای خواب فراتر که می روم تمثیل شمع مرده و پروانه می شوم وقتی مرا ز میکده محروم می کنی عزلت نشین مسجد و بتخانه می شوم پرهیزگار و خشک و مبرا ز عاشقی اهل حساب و جنت و افسانه می شوم در کوره راه شهرِ مشّیَت عصا زنان گیج و خرابِ نکهت بیگانه می شوم همراه کاروانِ بد اختر تر از خودم همپای لنگِ  اُشتر اروانه می شوم شرط تقربم گذر از پیچ زلف توست جایی که محوِ مرتبت شانه می شوم
عنایت اله کرمی
1395/11/24
314

درآغازِ فصل بهاری که مرده بود ، خفاش ، سر به سیاهی سپرده بود ، تیغی کشنده زد ، به رخسارِ باورم دستی ، که لقمۀ پاکی نخورده بود مغزی که از تعفنِ آن بینی ام گرفت رونق ز بویِ قَدَح وسینی ام گرفت آخرغذایِ لاشخوران شد ولی دمی حالِ مرا بخاطرِخوشبینی ام گرفت افکارِ گوسفندی و خویِ پلنگی اش تدفینِ عشق دربغلِ قلبِ سنگی اش بابی نوین گشود ، دررسمِ عاشقی تا بیدلی تباه شود ، در ملنگی اش صد ها نگاهِ خشک ، بر تاولِ تنم جان کندنِ امید را براندازکرده اند صدها مشامِ خواب از بوی ناکسی راهِ رواجِ مزبله را باز کرده اند معشوقه ام بدون شک بی وفا نبود راهی برای حضور پیدا نمی شود جایی که به کامِ عفونت کشیده شد جای حضورِ مریم عَذرا نمی شود آبی که ره به خانۀ فرعون میبَرَد ازروی دردِ مادرِموسا گذشته است نوباوه ای که اسیر درچاهِ کینه شد شاید، عزیزِحادثه ای نانوشته است خونابه های قی شده ازحلقِ کاهلی تاوان خونِ ره گذری بی گناه بود جیغِ عقیمِ خاسته تا نیمه های شب ازدردِ زایِ ساحره ای ، پا به ماه بود من واژه به رگهای توشلیک میکنم تا خونِ شاهرگ شما سرخ ترشود شعرم به روی مشاعرم تیغ میکشد شاید طلسمِ غیرت من بی اثر شود
عنایت اله کرمی
1395/11/05
312

بیا زحالِ دلم یک نشان بگیر فقط
بهانه را ز کفِ این و آن بگیر فقط
بیا به جذبۀ پر پیچ و تابِ زلفانت
سلاحِ سِحر زدیوِ نهان بگیر فقط
به یک نسیمِ معطرتر از گلاب بیا
غبارغصه ازاین آسمان بگیر فقط
سپاه یأس رسیده به آستانۀ جان
از این مهاجم مکار جان بگیر فقط
بیا به بلبلِ غمگیننِ قصه ی هستی
بگو به خاطرِجانان زبان بگیر فقط
مجالِ عشوه و طنازی از ریاکاران
لعاب سود ز روی زیان بگیر فقط
دلم هوای غزل های تازه ای دارد
ملال و کُهنِگی از واژگان بگیر فقط
مرا ببر تو به مهمانی شراب و شکر
جوازِ می کشی ازمیزبان بگیر فقط

عنایت اله کرمی
1395/10/24
319

آنروزکه چشمانم ، بر ماهِ رُخَش وا شد تا عمق دل و جانم ، مشحون ز غوغا شد وقتی که شدم ساکن ، در صومعۀ چشمش محراب ز کف رفت و ، بتخانه مهیا شد در پهنۀ رخسارش ، یک باره رها گشتم روشن همه اجزایِ ، دلخانه مَه آسا شد پروانۀ مقصودم ، چرخید و ز هم پاشید یک رعشۀ نامرئی ، برقلبِ من القا شد دیوارِ دل و دستم ، لرزید و به هم پیچید در کشتیِ احساسم ، یک روزنه پیدا شد من ماندم و دریایی ، سرشار ز طوفانها راهی که از این غوغا ، دربحر هویدا شد راهی که تلاطم در ، ژرفای وجودش بود روحی که جدا از او ، بیزار ز هرجا شد
عنایت اله کرمی
1395/10/16
349

نگاهِ پنجره ها رو به باغ پاییز است کویرِ خاطره در آرزوی کاریز است قطارِ عاشقی در پیچ و تاب کوهستان شلان و غمزده با بادها گلاویزاست شغالِ باغچه گلِ یاس را نمی فهمد بهای اطلس و کرباس را نمی فهمد درختِ خشکِ رسیده به آخرِ خط زبان اره و احساس را نمی فهمد کتاب قصۀ ما از وسط ورق خورده سوارِ نازشِ ما ره به ناکجا برده سوار نازشِ ما در کشاکشی مبهم به ضربِ دشنۀ نامردی از قفا مرده کجایِ حسِ کبوتر به باز می ماند چه کس به مردۀ کافر نماز می خواند بچرخ حس مشترکی در نیاز پیدا کن کدام خرمگسی شرح راز می داند بجای دل ، فقط دستها بسوی خداست گدایِ منتظرِ شاه در مسیرِ خطاست شکاف دیده و دل آنچنان گشاد شده که ردِ پایِ هوا ، از درون آن پیداست کنارِ آه نشستیم و مستِ خواب شدیم در آبِ بیم ، همه خانمان خراب شدیم تمام خرمن خود را به باد بخشیدیم رضا به کارِ قضا ، کاملا مجاب شدیم قطارِ عاشقی شاید دوباره برگردد بشرط اینکه هوا گرم و تازه ترگردد سوار نازشِ ما در کشاکشی دیگر بدست همتِ ما صاحبِ ظفر گردد
عنایت اله کرمی
1395/09/28
345

با کید و کینه ریشۀ ایمان ما مزن
آتش به دین و دفتر و دیوان ما مزن
با جمله های مبهم و الفاظ عاریه
نقش ریا به سردر و ایوان ما مزن
برکن لباسِ تیرۀ مکروه را ز تن
رنگ سیه به چهرۀ ایران ما مزن
بنگر به ریمِ باطنِ پرالتهاب خود
نقشِ بَدَل به هیئت میزان ما مزن
اندیشه کن به نیت و بارِگناه خود
انگه گنه به تارک یاران ما مزن
دکان مکر و حقه و سالوس را ببند
آفت به جان و خانه و دکان ما مزن
ازداشته ی خود بخور لقمۀ حلال
نان از گلو و سفره و انبان ما مزن
دست از فریب مردم نا آشنا بکش
دست ستم به فرق نجیبان ما مزن
ارکان اتحاد چه لرزان بدست تو
سازِ نفاق درصف لرزان ما مزن
کردی خراب باورِ نسل جوان ما
توفان به کاخِ باور پیران ما مزن
گر اندکی تو صاحب روحِ کرامتی
گرزِ عناد به جانِ کریمان ما مزن
تمثیلِ آشکار جفا و ستم تویی
این افترا به جمع پریشان ما مزن
خنجر به پشتِ باورِ مردم فرو مکن
نارو به راهِ سرخِ شهیدان ما مزن
ازعاقبت ِکارِ شما سخت در همیم
زخمِ خطا به قلب هراسان ما مزن
جهل و قصورِما سببِ این بلا شده
رنگ خِرَد به جهلِ فراوان ما مزن
حرفی اگر ز دین و خدا میزنی بزن
اما به نامِ دین و خدا ، نان ما مزن
وجدان اگربه خواب فرستاده ای رفیق
تصویر آن به خانۀ وجدان ما مزن

عنایت اله کرمی
1395/09/11
314

مخروبه ای به آینه ، آذین نمی شود با ذکرِشیره کام که شیرین نمی شود بسیارگفته اند فکرغذا کن که خربزه نانی برای سفرۀ مسکین ، نمی شود آبِ انار ساوه اگرچه پر از شفاست اما ، بدیل کشمش قزوین ، نمی شود اسکی کنارِکوهِ راکی بس مهیج است گرچه به هیچ آینه ، دیزین نمی شود آری سپهرشعرو ادب پرستاره است لکن یکی درخششِ پروین نمی شود دین ، گه سوارِمرکب تدبیر می شود اما عصای دست شیاطین ، نمی شود روزی اگر، از بدِ زمان این بلیه شد نامش دگرهرچه نهی ، دین نمی شود باید بهشت را ، به زرِ معرفت خرید این بیع به زورِ آیه و تلقین نمی شود شاهی که کیش و مات شد، هیچ کاربا سرباز و فیل و قلعه و فرزین نمی شود زنهار، اگر گدا بنشیند ، به جایِ شاه تا آخرین نفس ز تخت پائین نمی شود هرکس ز نوع خویش بزاد و بزید و رفت کرکس عقاب و هوبره شاهین نمی شود خوب است احیای جادۀ ابریشم ار شود اما به این وسیله وطن، چین نمی شود سنگِ مزار و کیسۀ حمام و دسته بیل هرگز برای عاطفه ، پاچین نمی شود گرچه تغییر و تحول و اصلاح لازم است در مصر ولی ، قابلِ تضمین نمی شود هرنقطه ای بجای خودش باید ای گرام آن ، با هزار دوز و کلک ، این نمی شود
عنایت اله کرمی
1395/09/02
350

نوای هم نفسی جز عسس نمی آید
نسیم زندگی از این قفس ، نمی آید
پیام روح نوازی ، ز کس نمی آید
بیا که پنجره ها را دوباره باز کنیم

صدای پارگی از بند دل شنیدم من
خطوط راه خدا را غلط کشیدم من
برای هرچه دویدم اثر ندیدم من
بیا که سازِدویدن دوباره ساز کنیم

بجای نان ، به ما اندکی پفک دادند
بجای حل معما به ما تشک دادند
چقدر وعدۀ کُنبیزه به بُزک دادند
که ما مُدام دعا بر بتِ نیاز کنیم

دلیل ناخوشیِ مزرعه ، گُراز نبود
فریب و حیلۀ روباه ، از نیاز نبود
دزد نبود گربه ، اگر سفره باز نبود
چرا دوباره جَدَل ، برسرِ گراز کنیم

عقابِ مدعیِ سروری ، نَفَس دارد
هوای پرزدن از ، نکبتِ قفس دارد
عقاب مرده چه توفیر با مگس دارد
بیا به پیکرِ این مرده ها ، نماز کنیم

سپیده چادرِ شب را درید و تابان شد
قمرخزیده به کنجی غریب میدان شد
ستاره آمد و خطی کشید و پنهان شد
بیا تمیزِ حقیقت ، از این مجاز کنیم

شهی ز واقعۀ کیش و مات می ترسد
رخ از عواقبِ این ارتباط می ترسد
درون سینه نَفَس بی ثبات می ترسد
بیا دوباره نَفَس ، تازه در ایاز کنیم

صدای نشئگی از برقِ سکه می آید
صدای داد جسارت ز ترکه می آید
صدای اردک تشنه ز برکه می آید
بیا هزیمتِ این برکه را لحاظ کنیم

پیازِ لقمۀ تو در سکوت من گم شد
پنیرِ لقمۀ من آرزوی مردم شد
تمام لذت ما خرجِ این تلاطم شد
بیا به لقمه های گنده اعتراض کنیم

صفای زندگی در اشتهای فردا مرد
تمامِ بودِ مرا با خودش به یغما برد
جوازِ ماندن ما را به دست باد سپرد
بیا برای بقاء ، خواهشِ جواز کنیم

بیا به باد بگوئیم  مردِ پروازیم
رفیقِ بلبلِ خوش لحنِ شهرِ آوازیم
میانِ آب ، شناگرتراز بط و غازیم
چرا هماره ، ز همسایه ، مرغ  غاز کنیم

هوای شعر من ار تیره شد ، گریز نشد
هَزارِ باغِ دلم قانع از مجیز ، نشد
ببین دوباره اگر، تیغِ خامه تیز نشد
بیا که دست طلب ، تا خدا دراز کنیم

عنایت اله کرمی
1395/08/27
313

شراب کهنه بیاورکه من جوان بشوم
رها ز زردی و مانند ارغوان بشوم
به عشق رؤیت رویت مثال ابر بهار
شعف ببارم و درکوی تو روان بشوم
اگر دمی برسد دست من به دامن تو
به هرکرانه بگویی به سر دوان بشوم
عیارعشقم اگر در تراز شأن تونیست
ضمان دهم چوخسی زیرِ پا نهان بشوم
اگر به تیرزدن سینه ام نشان داری
برای کسبِ هدف درکَفَت کمان بشوم
من ازتمام خودم رد شدم به خاطر تو
مراقبم چه بخواهی که من همان بشوم

عنایت اله کرمی
1395/08/18
332

ای برادر بی جهت احساس را داور مکن گفته های واعظان را گوش کن باور مکن گر به دنبال فلاح و رستگاری می روی باورت را عرصۀ سرهای سوداگر مکن دل اگردادی به کس پابندِعشقت باش و بس خویش را سرگشتۀ این دشت پهناور مکن گرچه تشخیصِ عدو از دوستان باید ، ولی روح را مجروحِ این راه ملال آور مکن سربچرخانی هزاران طالبان بینی کنون بی دلیل آهنگ ننگرهار و پیشاور مکن مستی و دلدادگی فی نفسه ارزشدار نیست جز به عشق ساقی و میخانه و ساغر مکن دست یاریگر اگر داری بیا بی قید و شرط قیدها برچین و پا درکفش بی یاور مکن نکته های نغز را از هر کجا و هرکسی یاد گیر و کار بند آن را ، فقط ازبر مکن زین جهان مثل پلی باید گذر کردن فقط گوهرجان را بهای زرق این معبر مکن جان انسان لایق رشد است نه واماندگی این ستم برخویشتن بهر خدا دیگر مکن جان بابا حال عشق و اعتماد و دوستی تا که میشد بد شده ، دیگر ازین بدتر مکن
عنایت اله کرمی
1395/08/10
82

مرا اسیرعادتی کردی که ثواب نبود سزاوار مرارتی کردی که ثواب نبود از آسمان به زیرکشیدی عقاب جانم را زمینگیرحقارتی کردی که ثواب نبود اندوخته های عشق مرا با چه حقه ها دستمایۀ تجارتی کردی که ثواب نبود من عاشق ظواهر پری گونه ات شدم اما تو دیو قساوتی کردی که ثواب نبود با وعده های پوچِ دروغین چنان مرا دلباختۀ بشارتی کردی که ثواب نبود باجان پاک و صاف تر از آسمان من توآنچنان رفاقتی کردی که ثواب نبود قلب مرا که قصر صفا بود و عاشقی ویرانۀ عداوتی کردی که ثواب نبود دیدی چه سان در آخر این داستان مرا ناچار به ندامتی کردی که ثواب نبود؟