چندی ست که رمق نمانده بر تن و ما هی
دعا را می خوریم
تحریم را می شویم
فتنه را می کنیم
جرائت را می دهیم
زبانت را فشنگ کن بکش ماشه را به سر
بسُر ز شرم
و نپرس چرا
می شویم ، می دهیم
می خوریم ، می دهیم
این چنین
ببین و بگو
دگر کسی چرا به ما ندایی نمی دهد
چرا ندا هم دگر به ما ...
ببین و بگو
می شناسمت تو را
حتی شعر هایت را از برم
می بوسمت محکم و
با خودم می برم
می کشم تو را
چون نقاشی
و می شوم روان به روی روان تو