شرم می کنم از تعریقت و تفتیده میشود این ذهن به دام افتاده از بس تو عجیبی ای ناصبورِ بی هوش من ای غره به فریبکاری های لذت بار بزرگ شوکوچک من دست بکش از این جدل بی ثمر که خواهی باخت و بی اثر در توهم زندگی ، یک یاقی خواهی زیست و نکوب بر طبل هراس چون استخوان ، در زخم باقی بمان خوبِ من نمی خوانم دگر تمثیل بی هنجاری را بیا از اصلاح بگذریم و متحول شویم بی ترسِ از وحوش گرنه درهم خواهیم ریخت ونترس از شرم زمانی که شرمگین میشوی یعنی هنوز انسانی نترسان مرا منی در کویر زیسته ام ، در فدشک نترسان مرا از انکار من کریه ترین چهره فقر را دیده ام وقتی خدا هم پا به پای من می گریست در این بازی خود آچمزی چاره چیست وقتی بیچارگی چاه بی تَهی است که سال ها فرو میروی در آن و همچنان زنده خواهی ماند که گاه مستهلک میشوی از درون و باز هم مستهجن از امید خواهی خواند حتی سه روز مانده تا پایان تاریخ رقم خواهیم زد باهم عبور از تمدن ها را در جدال نانوسنسورها و دایناسورها