مشک هم شرمنده شد،عباس من
دست تو تابنده شد،عباس من
بازی عشق است و آب و تشنگی
آب هم بازنده شد،عباس من
آب از رویت خجالت می کشد
چون زِغم آکنده شد،عباس من
قصه ی مشک و تن بی دست تو
قصه ای ارزنده شد،عباس من
گرمی خورشید،در کرب و بلا
بر لبت سوزنده شد،عباس من
تیغ و شمشیر تمام کوفیان
برتنت برّنده شد،عباس من
ظاهر آدم نمای قوم دون
همچو دد،درّنده شد،عباس من
قلب عیاران به نام نیک تو
همچو دُر زیبنده شد،عباس من