برخاستم از خواب
چند روزی ست جور دیگر می بینم
رفتم از فقیهی پرسیدم
نان دین ات را چند ؟
از گدای کوری پرسیدم
کی پی فانوس می گشت
لاک پشتی دیدم
رو به دریا تند می رفت
دختری را دیدم
با علف کند بازی می کرد
و چقدر غمگین بود
ماده روباهی دیدم
شیر به نوزاد انسان می داد
و انسانی دیدم
روبهی را پوست می کند
کودکی دیدم در کورِدهات
سخت پی تحصیل می رفت
و گریز از مدرسه را
دیدم در چشمان پسر بالای شهر
بی نمازی دیدم
سجده در پی خلق داشت
زاهدی دیدم
که ز غرور چشم ز آسمان بر نداشت !
رفتم
جاده ای دیدم
بی سر و ته
نامش دنیا بود
پر سنگلاخ گناه
پر از چاله شرم
بین هر خط کشی اش
وسوسه شهوت بود
و اگر ایست داشت
باعث اش ، حد و تعزیر بود