دفتر پند و داستان
چارپاره
امید بر گوسفندان
خشکسالی فراگرفت زمین
مردمان تنگ دل شدند از آن
عارفی می گذشت از جائی
دید مردی چه بی غم و شادان
=
با تعجب ، از او چنین پرسید:-
این چه رازیست؟ تو چه خوشحالی؟
هر کسی ، از بلا و بی نانی
غم به دل دارد و دلت خالی!
=
گفت ، در خدمت یکی هستم
گوسفندان او ، فراوان است
نان و آبی دهد مرا ، هر روز
پس امیدم به گوسفندان است
=
رد شد آن عارف وبه خود می گفت:
این غلامیست بی خرد ، مغرور
ثروت صاحبش چه مقدار است؟
خوش خیال و به اندکی مبهور؟
=
رب من مالک تمام وجود!
ثروتش بی کران و نا محدود
من بر او گر توکلی بکنم
رزق من او دهد ، شوم خوشنود