یاد آورم از روزهای نوجوانی
آن روزهای پاک و زیبای جوانی
درس و کتاب و شیطنت های همیشه
تصویرِ زیبایِ بهارِ زندگانی
بابا چنان یک کوه ، آرامِ دلِ ما
حلال مشکلها ، کلید شادمانی
بعد از فراقت از دبستان فصل گرما
من کار می کردم به جای میهمانی
از دسترنج خود چو پولی می گرفتم
مسرور بودم در حدِ جام جهانی
یک شب به راه خانه بعد از خستگی ها
هم صحبت بابا شدم با خوش زبانی
بابا برای شب خریدی کرد در راه
پولش بداد یک اسکناس دو تومانی
یک ذره پول خرد هم می خواست بابا
گفتا بده بر من ریالی ، می توانی؟
این یک سوال آن شب دلم را زیر و رو کرد
احساس خوبی بود ، حس قهرمانی
من مرد بودم تا پدر از من بخواهد
یک پول خردی ، اسکناسی ، یا قَرانی
من با غرور آن پول را دادم به بابا
حس غروری داد بر من جاودانی
امروز بعداز نیم قرن از آن زمانها
یادش کنم آن لحظه را در هر زمانی
گویم خداوندا خودت کن شاد اکنون
روح پدر آن مرد پاک آسمانی
========== =