عمری است که در باغ دلم یاس و سمن نیست
از لاله خبر نیست؛ کمی سبز چمن نیست
آن شاخه ی پژمرده ام؛ آن ساقه ی خشکم
با بلبل و با شاپرکم میل سخن نیست
اندوه دلم با که بگویم که در این دشت
هم صحبتم این دانه و آن سَروِ کُهَن نیست
بر هر تبری جز تبر عهد شکن، صبر!
بی عاطفه تر کز تبر عهد شکن نیست
آن آهُوِ زارم که تنش غَرقه به خون است
خونیست به نافم که دگر مشکِ خُتَن نیست
آن پاره ی تن کز جگرم بود و ز من بود
دیگر که ز من نیست؛ ز من نیست؛ ز من نیست!!
ای "یوسف" بیچاره به کنعان مرو؛ دیگر
کَس منتظر روی تو در بَیتُ الحَزَن نیست!
وان صبح قیامت که خلایق همه خیزند
دلتنگم و بر جسم و تنم نیز کفن نیست