عمری سکوت کرده ام از سال ها سکوت
این بار هم چو بار دگر، می کنم سکوت
عمری است شَهد و جام مِی از زهر میخورم
تا خوش شَوَد به قند و شکر، می کنم سکوت
این شب اگر چه تیره و تار است؛ می رود
تا فجر و نور و صبح و سحر، می کنم سکوت
در بادبرف و سُورَتِ دِی خسته، ناگزیر
تا خشک گردد هیزم تر، می کنم سکوت
این موسم از بهار چه کوتاه بوده و رفت!
تا بازگشت گُل ز سفر، می کنم سکوت
بر دیدگان غبار غِرابَت نشسته است
تا روشَنای چَشم و بَصَر، می کنم سکوت
در باغ زندگانی و در دشتِ خشکِ عمر
بر ضربه های سَخت تبر، می کنم سکوت
من از سکوت، یاد گرفتم سکوت را
بی چون و بی چِرا و اگر، می کنم سکوت!