کرانه های درد را به چشم خویش دیده ام
صدای پای مرگ را به گوش خود شنیده ام
در این سرای بی کسی، نه دوستی نه آشنا
که اینچنین سکوت و غم به خلوتم گزیده ام
نگاه بر جمال یوسفم نشد، به راستی
ز کاروان مصریان فُغان و غم خریده ام
به خواب و آب و دانه ام دلی دگر نمانده است
کبوترم؛ ولی ز باغ زندگی رمیده ام
فریب دانه ام نده؛ فریب لانه ام نده
که سیر خورده ام فریب و طعم آن چشیده ام
به خواب عاشقی اگر سحر شوم، چه نعمتی!
به خواب عشق بوده ام؛ ولی سَحَر پریده ام
نه ترس و ناله از گذر؛ نه رنج و درد از سفر
به ابتدای راه بی کران که من رسیده ام
دگر رمق نمانده ام؛ ز پا فِتاده ام همی
که سال ها به سوی او و این و آن دویده ام
به آسمان شب ببَر اگر روی شکایتم
چه ناله ها که کرده ام؛ چه جامه ها دریده ام
نظر به روی ما نکن؛ نگاه سوی ما نکن
که گر چه صورتم جوان، ولی دگر بریده ام