ای مهربان شاه، رحم آور به حال ما !
بر بیگناه گریه ی بی اختیار ما !
از خواهش تو ، شکل خون شد روزگار ما؟!
آتش زده آیین تو، بر لاله زار ما ؟!
ای باخدایی که نخواندی آیه ی خدا
از بن، براندی، خنده و خواب و خیال ما !
درشهر آشنا، که یاران باتو دشمن اند !
دیگر چه چشمی دارم از ناآشنای ما !
در این دیار؛ رانده از خویش و غریبه ایم !
وای از غریبه ای که آید در دیار ما !
گو، هرحلال بر عروس ما، حرام باد!
برپای هر شادی، بریزان خون پای ما !
از نام تو، خون هزاران آدمی، روان !
یارب! بگیر جان ما، یا خونبهای ما !!
سجاده ای کزجان ما، سر، بر جهان گرفت؛
باهرنماز، می زند سر، از قرار ما !
درمانده از تاریکی شبها کجا رویم ؟!
دستی رسان، یارب، شفایی ده، بلای ما !
بهزاد کی، گیری زبان از زهر روزگار؟!
دیگر چه امیدی به فردا، یا دوای ما ؟!