ساز را قسمت، به انسان داده دست !
تا بگیرد رقص با ابلیس مست !
کرده او افسون ، چنان در فال ما؛
که فلک مبهوت ماند از کار ما !
کار دنیا بین، چه سان ما آورد؟!
مانده در کاری که خود، بار آورد!
دیو، بی پروا، پی ما و خیال؛
گشته پا، با، دیوکان کج خیال !
آب در، دستان بدمستی، خراب؛
تشنه مانده ریشه ها، اندر سراب !
شرم باد از روی یاس و ارغوان !
مانده ام از کید و تدبیر جهان !
از دل دریا شنو، ای دادیار !
که چه ها دیده، زدست روزگار !
چاره ای بر درد دریا، سازکن !
تاب گیسوی خرابش بازکن !
من تبار از خاک دارم، داد ده!
فهم افسون باز ما، برباد ده !
بگذر از پیدایش و فرهان ما !
که برآشفته فلک، برجان ما !
می زند دنیا، نمی تابد سلام !
سهم آدم شد تباهی؛ والسلام !