تو را ای ارغوان، جان خدایت !
زبان بگشا، بگو راز بهارت !
بگو صورت نگار واله ات کیست ؟!
که برده آسمان، شرم و وقارت؟!
روانها مست، از بار و نگاهی،
که می بارد ز تاق ابروانت!!
تو شیدای کدامین روی و دستی؟!
چنین پرناز رقصد دست و پایت!
بگویم با که خنیاگر؟! که هر روز
به مکتب آوری شاگرد خوابت؟!
چه آشامیدی، از پستان این خاک،
که خوابم، می برد، خواب و خیالت؟!
خوشا گل، خالی از پندار و رویا !
خوش آن، درک بلند بی خیالت !
سبک سر، آدم نادان، چه آسان،
شکست آن شاخه های شاهکارت!!
پناه ! از آن حریف فهم و دانش،
نبرده پی، بدآن درس و حسابت !!
دلا، جان(ی) لوند(ی) گیسوانت !
بمیرانم ! مگردان روی ماهت!!
پر از زخم و سکوتی و نجابت !
بگردان رخ،که گردم خاک پایت !
تو باشی، شهرزاد قصه ی ما !
ببوسم آن شبی ، خوابم کنارت !
بزن بهزاد، آن سان می،که شیراز،
کند لعنت بر آن خاک حرامت !!