مرد بادت مرگ ! اگر آیی شبی؛
کام گیرم در برت ، لب بر لبی !
حسرتا، شاها ! که طرحی نو زنی !
شیوه ی آدم، ز بن ، برهم زنی !
کاش جای این،، من زیبای زشت !
خاک بود و پاره ی دیوار و خشت !
بو که پروین و ثریا بودمی !
بوی خوب و خواب گلها بودمی !
می شدم تاریک در ژرفای شب !
تای پرواز شهاب، همتای شب !!
ارغوان باشی پر از گلبرگ ناز !
بی ریا بنشسته ، در کنه نماز !
وه که می بودم هزاران کهکشان !
جذب، در شب ،، پر زنور و بی نشان !
آرزو دارم چمن زارت شوم !!
آنچنان محو تماشایت شوم !
بوکه، برف هر زمستان می شدم !
بوی باران بهاران می شدم !
کاش بودم تار دست آسمان !!
گوشه ای می خواندم از نامردمان !
شرمم از هرنقش وکیش نابکار !!
نیک آیینی ندیده روزگار !
بس زنامردی شنیده گوش ما !
کوه دردی مانده بر آغوش ما !
زیستن، این سان، فنا یا زندگی ست؟!
رستن از انسان بد، وارستگی ست.