تو را ای بامداد؛
بالا بزن دستی !
دخالت کن،
ببخشاید مرا،
خنیاگر هستی !
غلط کردم، اگر آن شب ندیدم
روی ماهت،
پای آن مهتاب !
غلط کردم، اگرپای علفها را، نبوییدم، نبوسیدم !
اگر این آسمان را، ساده می دیدم !
اگر پرواز را پروانه می دیدم !
اگر احساس دریا بودی و
من آب می دیدم !
بگو شرمنده از هراشتباهم
تاکه برتابد !
تمنایی ! که تاب آرد؛
شوم آنی، که او خواهد !
خدا داند،
که بیزارم ز، دنیایی
که می خواهد سلامی؛
یا دهی، دستی به انسانی !
خدا داند،
نمی خواهم دگر یاری،
که یاد از ما کند شبهای تنهایی !
بگو در، دار آدم،
آشنایی نیست؛
دل درمانده را،
حاشا، دوایی نیست !
بگو بشکن
سکوت رازدارت را !
هویدا کن به این درمانده،
دادت را !
بمیرد ناسپاست، باورت دارم !
تو را من، بی نهایت دوست می دارم !
بگو پر،
تا که پر گیرم ، ز پروازت !
بگو دل،
تاکه گردم پای دلدارت !
ولی باورکن
این تقدیر را دیگر نمی خواهم !
دگر تحقیر و تنهایی آدم را نمی تابم !
تو دانی که، چه تنهایم؛
خدایا، برنمی تابی !
نمی دانم چه می گویم؟!
مرا دیگر نمی خواهی !