کلمه ها زنده اند ؛
روح و شخصیت دارند!
کلمات غمزه های مسافران اغواگرند!
حسود و فریبکارند !
مثل ابلیس، احساس را به بازی می گیرند!
درک و فهم را ، به بازی می گیرند!
فکر می کنند؛ حتی نقشه می کشند!
درختان، کوهساران و ستارگان
به کلمه ها، اعتماد نمی کنند!
هرگز با آنها، حرف نمی زنند!
نیک می دانندکه
حرفها گزافه گویند !
فقط لاف زده اند که
خدا را تعریف کرده اند !
به باور آنها، هر واژه ای ، تنها
شان خدا را پایین آورده است !
خدا را ، در اشکال و نشانه ها می توان یافت !
درون شمایل رنگین کمانی بی همتا !
از زبان داستانی که حرف نداشته باشد!
خدا را نمی توان نوشت، می توان خواند !
خدا ، در ابتدای بامداد،
هنگام رفتن آخرین ستاره،
میان روشنایی روز، خواندنی ست؟!
خدا در رخساره ی خورشید،
این دختر باکره ی قدیس ، خواندنی ست!
خدا در میان ستارگانی،
که همچون حواریون،
گرداگرد زمین گرد آمده اند،
خواندنی ست!
مخلوقاتی مبهوت خواندن یکتای خالق !
دیگرجایی نمی ماند برای
چند واژه ی سیاه کار بی ارزش،
که از اندیشه ی سیاه انسانی به وجود آمده!