دور بود چشم بد، از دل دریای تو
قطره، کجا، جاکند، هیبت دنیای تو؟!
روز نمایان شد از قامت رعنای تو؛
شب بزده بوسه برسایه ی لبهای تو !
سنگ، دهان بسته از، خواندن شیوای تو
بیشه، هوایی شد از بوی خوش های تو
راست شده آسمان، از کمر و ران تو
خاک، نشسته نماز، بر رخ زیبای تو
روز، بگیرد جهان، جای قدم های تو
سرمه زده چشم شب، رنگ قمر های تو
کاش، که روزی شوم مونس شبهای تو!
من بشوم پانشین، بر در بالای تو !
خواهش بهزاد خواه، تاکه شود تای تو
نیست گلی، درجهان، درخور و همتای تو!