بی امان ، باد است و باران، شاهکار سرنوشت !
کی توان از رنج آدمها حکایتها نوشت؟!
گونه ها سرد و شکسته، چشم ها پیر و کبود؛
مانده پای پیر خسته، در خم چرخ کبود؛
آمده از هرطرف، فریاد باد و سیل رود،
رفته خون از دیده و بر دیدگانش، اشک و دود؛
دست ها سرد و گلین، در دستبند روزگار؛
هر چروکش ، تکه نانی، دارد از پروردگار!
بی خبر از حال فردا؛ بیخود از روزی که رفت؛
کودکی، در خواب؛ بامی آمد و بیدار رفت !
دید چوب سوخته، بود آن درخت سبز روی !
سبز آمد، تیره شد؛ ازدست بخت تیره روی !
خم شده پشت خر او، از درخت تیره بخت!
دلخوش ازکاهی که می گیرد؛ بهایش کارسخت!
شامگاه قتل کاهی، که چنین افتاده خاک !
رقص گندمزار دیروز است بر دامان پاک !
برگها خشکیده از دشنام پاییز دمان !
شاخه ها خوابیده اند، از ترس رگبار خزان !
گرگ با جنگل گلایه می کند از حال زار !
ابر می بارد به ساز پرنمش، دیوانه وار !
ترس معنا می شود در دست سرد زندگی !
ببر ، موری می شود، در زیر پای بندگی !
مرد خونین روی خاک آلود، هرجا راکه دید،
خون آهش از دو دیده بر سروجانش دوید !
خفته ساز زندگی در سینه ی تنهای او؛
از دلش بشنید آوایی، که شد ماوای او؛
کاردنیا بین، چه سان بر ما، گران، نان آورد !
باچه جرمی، بی گناهی را به زندان آورد؟!
با همین آواز، چشمان بست و از هریاد رفت؛
اشکها و دردها، گو، در، دمی، برباد رفت!