مهلت بده؛ ای زندگی، فرزند خوانده را !
این آدم از خود گریز خانه رانده را !
بگذار تا تنها شود، آنی به حال خویش !
بگذار تاکه بگذرد از ریشه های خویش !
دستی بزن که پا بگیرد، زیر پای خاک !
تا یاد گیرد خیزش از سرو بلند و تاک !
حسرت شده تا از من و دنیا رها شود !
از بند بند ریشه ها ی خود، جدا شود !
خواهد که با ستاره یا گلها سفر کند !
از دوزخ گمراه آدم ها، حذر کند !
خواهد که چون باران و دریا، دیده، تر کند !
آن چشم های خیس را، از خنده پرکند !
با او مگو از شاه آدم، بگذر از گدا !
او را ببر، تا وادی از آدمی رها !
من دردها دارم بیا، ای کودک درون !
بامن بمان، تا پرکشم از تنگی ام برون !
رفتن شده حسرت، میان پیله، می تنم !
می خواندم پروازها، آن پیله می کنم؟!
آخر، از این زندان، شبی پرواز می کنم !
زنجیر صدها ناله و غم باز می کنم !