سر خوش شده زمان به هیاهوی روز و شب.
زهرِ عسل چشیده ز کندوی روز و شب.
صد ها خیالِ خام به بازی گرفته شد.
در رقصِ باد بر سرِ گیسوی روز و شب.
دل را به باتلاقِ فراموشی اش کشد.
در تند باد جاذبه، نیروی روز و شب.
آدم به زورِ سگ دو زدن هم نمی رسد.
حتی به گردِ پا، پیِ آهوی روز و شب.
شد سرخِ ضربِ سیلیِ نامردمانِ مرد.
صبح از فلق، شب از شفقش رویِ روز و شب.
با خیر و شر تمامیِ یک عمر زندگی.
سنجیده می شود به ترازوی روز و شب.
سر تا به پایِ آینه را لک گرفته است.
از گرد و خاکِ فتنه ی جاروی روز و شب.
موها در آسیاب زمستان سفید شد.
در بزمِ برف بازیِ پاروی روز و شب.
چون برق و باد می گذرد روزگار بر.
چشم فریب خورده ی جادوی روز و شب.
باید نشست و خاطره ها را مرور کرد.
قَلیانِ آه، می طلبد جویِ روز و شب.
می خوابد عاقبت، شترِ مرگ، پشتِ در.
پر می زند غریب پرستوی روز و شب.
رسول رشیدی راد(مجتبی) شامگاه 1398/09/25