(افسوس ها)
تو دیگر از شبِ کابوس ها فراری شو
پس از شنیدنِ ناقوس ها فراری شو...
به انتهای شکوهش رسیده آن خورشید
تو از تمسخرِ فانوس ها فراری شو
دوباره با لبِ سوزان و چشمِ خونی؛ گفت:
که از سیاهیِ سالوس ها فراری شو
نه آرزو - نه امیدی - نه نورِ آینده
تو از کنایه ی افسوس ها فراری شو
زمانِ هرچه تَوَهُم ؛که هست از فردا
به لحظه لحظه ی معکوس ها فراری شو
به کشتیِ دلِ مردابی ات نگو: دریا...
به شهرِ خاکیِ مأیوس ها فراری شو
چه بود؛ قصّه ی آزادیِ دروغینت
به آن کویرکِ محبوس ها فراری شو...
فرشید افکاری