41
افسون شده ی سکوت و شبهای امید
جامانده میان کلبه ای سرد و سپید
ارواح به دور ِ خانه اش می چرخند
در آینه ی شکسته فریادی دید
42
(ای کاش...) همان کاش شد و رفت به هیچ
آن راز: شبی فاش شد و رفت به هیچ
مردی که سقوط کرد در دره ی مه
یک دسته خفاش شد و رفت به هیچ...
43
باتلاقی شده این زندگی مسموم و...
دست و پا می زند از مرگ ولی محروم و...
عطر شب-خاطره ی سرخ نگاهی بیرنگ
همه جامانده درآن ثانیه های شوم و ...
44
در پنجره می وزد درختی تیره
ارواح ِسیاه پوش ِ چشمم خیره
صد نقش ِ درخشنده ی خورشید به قاب
هرگز نشود به موج ِ این شب چیره
45
ابلیس: دو چشم وهم آلودش بود
خونابه میان چهره ی دودش بود
آن ساحره ی شعله ور کابوسم
خاکستر من همیشه معبودش بود
46
شب: شعله ی لاجوردی اش پیدا بود
شب:موج ِ نگاه ِ ساحلی
تنها بود
پرواز ِ سکوت ِ یک مِه ِ یاقوتی...
شب :
ساختمان ِ آبی ِ رویا بود
47
در ابر ِ سیاه: فوج ِ شب میلرزید
مهتاب: میان ِ موج ِ شب می لرزید
از پنجره یک پرده ی خاکی : میدید...
در چهره ی دار... اوج ِ شب می لرزید
48
در این همه کوچه خانه ای پیدا بود
اما همه اش سراب یک ِ رویا بود
درهای بدون خانه در شهر تهی ...
شب : در مه خاکستری اش رسوا بود
49
از هاله ی سرخ ِ برکه ای بیمارست
هذیان ِ سراب ِ چشمه ای تبدار است
چشمان ِ بدون چهره اش تصویری
از چرخش ِ کرکسان ِ آدم خوارست
50
در جسم درخت دارکوبش جاریست
شهری که سرنگ توی جوبش جاریست
خفاش ؛ میان موج رگها مثل ِ
شهریست که سیلاب غروبش جاریست
51
یک روز تمام آسمان خواهد ریخت
باران سیاه بر زمان خواهد ریخت
پاییز و تمام نور ها می میرند
خاکستر صدرنگ ِ جهان خواهد ریخت
52
ابلیس به خنده گفت : اثباتی نیست...
بد ذات تر از ندای او ذاتی نیست
دانست نگاه خیره ی زندانبان
جز «مرگ» برای من ملاقاتی نیست
53
هر روز کویر تشنه سر میزاید
در جنگل سایه ها تبر میزاید
گر دیده ی کینه ها شبی کور شود
بر هر مژه ای چشم دگر میزاید!
54
تو خیره به نیستی شدی یا هستی
در لحظه ی مرگ میرود این مستی
انگار که بازتر شود بعد از مرگ
چشمی که به روی زندگی میبستی
55
آن جرثقیل ، جسم را بالا برد
آن لحظه که ایستاد با گردن خُرد...
انگار زمین کوچکی می بیند
گفتند تمام مورها:"آری مرد...!"
56
در چشمه ی خون؛پنجره ای باز شد و...
هر جمجمه ای دو بال ِ پرواز شد و...
تا اینکه وجود ِ«آدمی» در سر ِ«مرگ»
کابوس ترین سکوت ِ یک راز شد و...
57
از برکه ی شب ؛خون و صدا شد آغاز
از شک به خودم ؛شک به خدا شد آغاز
در این همه "خودکشی" صدایی پیچید
از "شکستن ِ آیِنه ها " شد آغاز
58
از برکه ی مه ؛ زهر ِ جنون خواهم خورد
خونخواهم و خون ریزم و خون خواهم خورد
روزی که شکافتم سرت را؛ ای مرگ!
من قلب تو را هم از درون خواهم خورد!
59
شب- باده- سکوتِ مِه -عجب حالی بود
تنهایی من؛ چنین شبی عالی بود
افسوس نخور که"آرزو"رفت به باد
با باد نمی رفت اگر مالی بود!
60
در معبدِ جشن ِخون فقط عیاشی ست
با بطری ِسرخ ؛ کار تو خونپاشی ست
از خون خوری ات مرا نترسان "ابلیس"
هر قطره ی خون من خودش خفاشی ست!
فرشید افکاری