آخرهفته ، هنگام غروب
خسته از غرغر یک شهر شلوغ
راهیِ منزل بودم
اندکی مانده به مقصد صدایی آمد
که رکیک و تهی از عاطفه بود
بین یک مسافر و راننده
جدلی از جنس جنون
آتش جنگی سرد با تیغ زبان
برپا شد
رگبار واژه ها ی عریان
دل نازک ادب را
می درید و پاره می کرد
قلبِ آزرم تند می زد
و نزاکت انگار
زیر دست و پای مستی
نفسش گرفته بود و
به تمنای هوایی
شیشه را کنار می زد
محبت گریه می کرد
و جوانِ بی مرامی
اشک او را
به دل موبایل می ریخت
به خودم گفتم
چه تیز است تیغ زبان
چقدر خالی است جای مهربانی
و چه بیماری سختی است
جهالت