"سالی که نکوست ازبهارش پیداست"
یک قوم نجیب از تبارش پیداست
بهروزی کاروان و مقصود سفر
ازاشتر وساربان و بارش پیداست
باغی که تماشاگه مستان باشد
ازبوی رُز و طعم انارش پیداست
میزان زبردستیِ صیاد گهی
ازهیئت و چشمان شکارش پیداست
شهری که در آن رنگ شرافت باشد
ازداور و شبگردِ سوارش پیداست
شعری که زبان و حرفِ بکری دارد
از قافیه و وزن و شعارش پیداست
فرجام سپاهی که هزیمت دیده
ازتاب و تب طلایه دارش پیداست
شادابی مُلک و شوکت مردم آن
از دغدغه های مستشارش پیداست
القصه ، هم از طرز نگاهِ عاشق
میزان وجاهت نگارش پیداست
هم خوبی سال فارغ از فصل بهار
ازجایگه جغد و هَزارش پیداست