آنروزکه چشمانم ، بر ماهِ رُخَش وا شد تا عمق دل و جانم ، مشحون ز غوغا شد وقتی که شدم ساکن ، در صومعۀ چشمش محراب ز کف رفت و ، بتخانه مهیا شد در پهنۀ رخسارش ، یک باره رها گشتم روشن همه اجزایِ ، دلخانه مَه آسا شد پروانۀ مقصودم ، چرخید و ز هم پاشید یک رعشۀ نامرئی ، برقلبِ من القا شد دیوارِ دل و دستم ، لرزید و به هم پیچید در کشتیِ احساسم ، یک روزنه پیدا شد من ماندم و دریایی ، سرشار ز طوفانها راهی که از این غوغا ، دربحر هویدا شد راهی که تلاطم در ، ژرفای وجودش بود روحی که جدا از او ، بیزار ز هرجا شد