ماجرای گلم و دوستم
"اولین قصیده ی من"
—-------------------
با سلام این اولین قصیده ای است که می نویسم (البته نمی دانم می شود گفت قصیده یا نه) می دانم که ایراداتش کم نیست خوشحال می شوم از راهنمائی دوستان
-----------------------
دیروز گلم مرکز شهر آمده بود!!
در مرکز این شهرِ پر از خودرو و دود
گفتم به رفیقم که گلم را برسان
از مهلکه بیرون ببرش اما زود
گفتا به دوچشم ای رفیق فابم
گفتم تو گُلی هزارها بر تو دورد
لختی نگذشت یک پیامک آمد
از شهر به اتفاق خارج شده بود
گفتا که گلت را به شمالش بردم
در جاده ی چالوس نشستم لب رود
گفتم دهنت صاف چه کاری کردی
گفتا که توگفته ای بیابد بهبود!!
آشوب شد از دست رفیقم حالم
گفتم که تو را عقل نباشد موجود؟
این بچه!! چطور با تو آمد آنجا؟
گفتا که به زور و دیده ی اشک آلود!!
گفتی که ز مهلکه بیارش بیرون
دستور تو را همیشه بایست شنود
آوردمش اینجا که هوایی بخورد
البته شده دست من و روش کبود!!
گفتم به زبان خوش ولی گوش نکرد
آوردمش او را به شمال از ره جود !!
حالا تو بیا بگیر او را ببرش
لجباز شده دخترک از بدو ورود!!
مو بر تن من سیخ شد از دست رفیق
باید که شود قصاص ، هرچند چه سود
با سرعت نور می روم سمت شمال
هم ریشه زنم ز تار او هم از پود
در راه فتادم به یکی چاله لجن
شد خودروی من چو بُشکه ای قیراندود
ناگاه پلیس آمد و گفتا که بایست
چون سرعت تو مجاز در جاده نبود
گفتم که مرا کار مهمی پیش است
گفتا که بزن بغل مخوان شعر و سرود
در شانه ی خاکی آمدم اِستادم
با خشم در خودروی من را بگشود
از رعشه ی افتاده به جانم ناگاه
آمد سر و دست و پام بر خاک فرود
دیدم که عجب زتخت خواب افتادم
دیدم که ندارد هیچ این قصه وجود
#اکبرشیرازی
@shirazy