ای عاشقان مستم چنان، نتواندم کاری کنم خواهم ز مستی با دلم، در گوشه ای زاری کنم ای دف زن صاحب نظر، بردف بزن شب تاسحر من با سماعم در پی ات، هردم تورا یاری کنم ساقی تو از خمخانه ات، جامی زِ مِی پرکن مرا دیگر نخواهم تا ابد، من قصد هوشیاری کنم دراین جهان جز جام ِ می، دیگر ندیدم محرمی گر قلب صادق دیده ای، گو تا خریداری کنم مطرب بیا بنشین برم، تا در رخت من بنگرم با سوز دل تاری بزن، تا با تو دلداری کنم در کنج این میخانه من، با دل چوتنها مانده ام خواهم ازاین پس روز و شب،پیوسته خماری کنم غم خانه دارد در دلم، پیچیده در آب و گِلم چندان زِ خود جامانده ام، کزخویش بیزاری کنم این مرغ جانم در بدن، میل رهایی می کند دیگر چه سود ار با دلِ، بشکسته عیاری کنم