نخواهم گر رَوَم دیگر ،به سوی کوی دلدارم بدانید ای مسلمانان، نمودم توبه از کارم چوعمری عاشقی کردم، چنین اسطوره ی دردم صداقت گر کسی یابد، خریدارم، خریدارم تمام عشق خود دادم، بسان برگ در بادم کِه دیده آه و فریادم؟ زِ زخمِزخمه بر تارم شبی در کنج میخانه، زدم پیمانه پیمانه از آن می های جانانه ، شد آن ساقی هوادارم فزون کن باده را ساقی، بکن بر من تو انفاقی از آن می های صد ساله، بده بر جانِ بیمارم من آن دیوانه ی مستم، چو دستاری به سربستم زبندِ جان و تن رستم، اگر شوری به سر دارم گهی سنگم،گهی خارم، دگر مست و سبک بارم چنان چرخم که ازمستی، ز سر افتاده دستارم دف و تنبور و تار و نی، سماعم می رود از پی به دل گفتم،دلا تا کِی، شوی سرگشته از کارم؟ خدای آدم و حیوان، که داده بر گِلَم او جان رهایم کرد ه ز ین و آن، به اوامّا گرفتارم تمامیِ شب و روزم، دلم بر درگهش دوزم خداوندا... پناهم ده، در این وادی که عیارم