bg
گذشت آب از سرم... آری
شاعر :‌ عيُار عيُار
تاریخ انتشار :‌ 1393/07/01
تعداد نمایش :‌ 303

 

با تشکر فراوان از استاد شیخی عزیز و گرامی

***************************************

قدح گردان تویی ساقی،منم آن مستِ خمّاری
که طاقت شد دِگردل را،چو می نوشم به ناچاری
چه داری درخُمت امشب،که می سوزد تنم ازتب
مگرساقی توبَرجامم،شرابِ شور می باری
نه دیگرناله دارددل،نه سربرشانه دارد دل
نه هم کاشانه دارد دل،زِ حالِ دل،خبرداری؟
بیا جانا کنارِ من،تویی تنهاتو،یارِ من
ببین این حالِ زارِ من،دَمی بنشین به دلداری
رها گشت این دل وجانم،توگویی هرچه،من آنم
نمی دانم  نمی دانم،که برسر مانده دستاری؟
مگیرازدستِ من ساغر،مسوزانم کزین باور
شدم همچون گلی پرپر،درونِ بوته ی خاری
به سان مرغِ در دامم، شرنگ هجر در کامم
نه پای رفتنی مانده،نه پروازم کند یاری
من آن لولیِ سرمستم،که جام افتاده ازدستم
چودل رابرخدابستم،دلم شد زین وان عاری
 
خجل شد ازدلم یاری،همان معشوق بازاری،
گذشت آب ازسرم آری،به راه ورسمِ عیّاری
--------------------------------------------
به تصحیح استاد شیخی گرامی

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران
user image
دادا
0
0

درود بر عیار عزیز و بزرگوار محظوظ گشتم از احساستان

user image
دیوانه
0
0

دوستِ عزیزم ،جناب عیار،سلام علیکم. چه داری درخُمت اِمشب،که می سوزد تَنم ازتَب مگرساقی توبَرجامَم،شرابِ شور می باری....... احساسِ زیبایتان جاودان باد انشاءا......بسیار زیباست .موفق باشید